گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
ذکر جماعتی از مردان و زنان که بعد از عام الجماعۀ بر معاویه درآمدند و با او احتجاج کردند








در ایام سلطنت معاویه وافدین او به تفاریق بر وي درآمدند لکن چون نظم تاریخ منوط به تعیین سال ورود ایشان نبود چنان صواب
شمردم که این جماعت را پراکنده نگار نکنم و از یکدیگر دور نیفکنم و ابتدا به قصه مردان نمودم همانا یک تن از وافدین ضرار
بن شمرة الضبابی است که بعد از عام الجماعۀ بر معاویه درآمد و از شیعیان علی علیهالسلام و اصحاب آن حضرت بود چون معاویه
او را دیدار کرد گفت اي ضرار از صفات علی بن ابی طالب سخنی چند بگوي گفت از پذیرائی این فرمان مرا مَعْفُو دار فرمود ناچار
سخنی ببایدت گفت، ضرار دانست که سر از فرمان نتواند برتافت. فقال: کان والله بعید المدي، شدید القوي، یقول فصلا و یحکم
عدلا، ینفجر العلم من جوانبه، و تنطق الحکمۀ من حوالیه، یعجبه من الطعام ما خشن و من اللباس ما قصر، و کان والله یجیبنا اذا دعوناه
و یعطینا اذا سئلناه و کنا والله علی تقریبه لنا و قربه منا لا نکلمه [صفحه 306 ] هیبۀ له و لا نبتدیه لعظمه فی نفوسنا فیبسم والله عن ثنایا
مثل اللؤلؤ المنظوم یعظم أهل الدین و یرحم المساکین و یطعم فی المسغبۀ یتیما ذا مقربۀ و مسکینا ذا متربۀ ثم کان یکسو العریان و
ینظر اللهفان و یستوحش من الدنیا و زهرتها و یأنس باللیل و ظلمته و کأنی به و قد أرخی اللیل سدوله و غارت نجومه و هو فی
محرابه یتململ تململ السلیم و یبکی بکاء الحزین. در جمله می گوید سوگند با خداي حقیقت و حشمت علی را هیچ آفریده پی
نبرد و نیرومندي او را هیچ خردمندي ادراك نتواند؛ سخن به حق کند و حکم به عدل راند ینابیع علوم ربانی به زبان او سیلان نماید
و حکمت هاي یزدانی از انحاي او تنطق فرماید از خورش و خوردنی آن را پسندد که درشت و ناگوار باشد و از جامهاي پوشیدنی
آن را پذیرد که کوتاه و نارسا بود سوگند با خداي که هرگز او را به حاجتی دعوت نکردیم جز این که اجابت کرد و به مالی سؤال
ننمودیم الا آن که عطا فرمود سوگند با خداي با ما تقرب می جوید و ما را به قربت خویش می خواند و از هول و هیبت و ثقل
حشمت او ابتدا به سخن نتوانیم کرد و او با ظهور بشاشت چهره و گشادگی جبین اهل دین را عزیز می دارد و مساکین را مستغنی
می فرماید و پدر مردگان و درویشان را روزي می رساند و مظلومان و برهنگان را داد می دهد و می پوشاند و از دنیا و زینب دنیا
می پرهیزد و با شبهاي تار یار می گردد گویا که من در حضرت اویم گاهی که شب سراپرده سیاه گستریده و ستارگان در سیاهی
روي خود نهفته و علی در محراب چون مرد مار گزیده بر خود پیچان و مانند محزونان گریان است و می فرماید: یا دنیا غري غیري،
أبی تعرضت أم الی تشوقت؟ هیهات هیهات [صفحه 307 ] لا حان حینک قد أبنتک ثلاثا لا رجعۀ لی فیک فعمرك قصیر و عیشک
حقیر و خطرك یسیر، آه من قلۀ الزاد و بعد السفر و وحشۀ الطریق. میفرماید اي دنیا مرا فریب نتوان داد غیر مرا بفریب! آیا خویشتن
را بر من عرضه می دهی و به سوي من مطلع و مشرف می شوي؟ دور شو از من که وقت تو منقضی شد چه من تو را سه طلاق
گفتم و از براي من به سوي تو رجعت نتواند بود همانا عمر تو کوتاه و زندگانی تو اندك و شأن تو پست است آه از قلت زاد و
درازي سفر و هولناکی راه چون سخن بدینجا آورد معاویه بگریست و گفت خداوند رحمت کند ابوالحسن را که او چنین بود
گفت غم و اندوه من غم و « قال حزن من ذبح ولدها فی حجرها » اکنون اي ضرار تو چگونهي در اندوه او و حزن تو چه اندازه است
اندوه کسی است که فرزندش را در دامنش سر بریده باشند، معاویه گفت هم از کلمات ابوالحسن چیزي بگوي ضرار گفت: انه
کان یقول: أعجب ما فی الانسان قلبه و له مواد من الحکمۀ و أضداد من خلافها، فان سنح له الرجا أذله الطمع، و ان مال به الطمع
أهلکه الحرص، و ان ملکه القنوط قتله الأسف، و ان عرض له الغضب اشتد به الغیظ، و ان أسعده الرضا نسی التحفظ، و ان ناله
صفحه 128 از 172
الخوف فضحه الجزع، و ان أفاد مالا أطغاه الغنی، و ان عرته فاقۀ فضحه الفقر، و ان أجهده الجوع أقعده الضعف، و ان أفرط به الشبع
کظته البطنۀ فکل تقصیر منه مضر و کل افراط له مفسد. یعنی می فرمود شگفتترین چیز در انسان دل اوست که ماده حکمت و مایه
اضداد حکمت است پس اگر از اقبال دهر امیدوار شود، دستخوش طمع گردد [صفحه 308 ] و اگر طمع با او درآمیزد حرص او را
هلاك سازد و اگر نومیدي او را گریبان گیر گردد افسوس و اسف او را عرضه دمار دارد و اگر غضب به سوي او گراید بر خشم و
غیظ بیفزاید و اگر سعادت رضا یابد خویشتن را فراموش کند و اگر در خوف و دهشت افتد جزع او را به ناله و صیحه اندازد و اگر
دست به مال یازد غنا او را قرین طغیان سازد و اگر تنگدستی او را دچار آید فقر او را فضیحت فرماید و اگر جوع بر او چیره شود از
ضعف نتواند برخاست و اگر بسیار خواري او را روزي گردد از ثقل شکم نتواند آسود، پس هر تقصیري او را زیان کند و هر
افراطی به فساد افکند. معاویه گفت اي ضرار این است آنچه از علی شنیده باشی؟ ضرار گفت هیهات چگونه آنچه شنیدم توانم
گفت آن گاه گفت شنیدم که آن حضرت روزي کمیل بن زیاد را وصیت می فرمود: فقال: یا کمیل ذب عن المؤمنین فان ظهره
حمی الله و نفسه کریمۀ علی الله و ظالمه خصم الله فاحذرکم من لیس له ناصر الا الله. فرمود اي کمیل دفع کن زیان مؤمن را که
پشتوان مؤمن حفظ و حمایت خداوند است و نفس او در نزد خداوند عزیز است و ستمکار او دشمن خداوند است پس من شما را
بیم می دهم از کسی که او را ناصري و معینی جز خداوند نیست. و همچنان گفت که شنیدم روزي علی علیهالسلام می فرمود: ان
هذه الدنیا اذا أقبلت علی قوم أعارتهم محاسن غیرهم و اذا أدبرت عنهم سلبتهم محاسن أنفسهم. یعنی این دنیا هر وقت اقبال می کند
با قومی خوبیهاي دیگران را به عاریت ه بایشان می دهد و گاهی که پشت می کند خوبیهاي ایشان را سلب می نماید و نیز گفت
یعنی طغیان و سرکشی مردم غنی [صفحه 309 ] مانع می شود ایشان را از دولت « بطر الغنی یمنع من عز الصبر » : شنیدم که می فرمود
و عزت صبر. و نیز گفت: شنیدم که می فرمود: ینبغی للمؤمن أن یکون نظره عبرة و سکوته فکرة و کلامه حکمۀ. یعنی سزاوار
آنست از براي مؤمن که جز از در عبرت نظر نکند و جز از براي فکرت خاموش نشود و جز در وجه حکمت سخن نراند. و دیگر از
وافدین معاویه عقیل بن ابی طالب است و ما تفصیل وفد عقیل را بر معاویه در کتاب امیرالمؤمنین علیهالسلام در ذیل کتاب مارقین
به شرح نگاشتیم و بنمودیم که سفر عقیل را به شام بعضی از روات در حیات امیرالمؤمنین علیهالسلام رقم کردهاند و جماعتی بعد از
وفات آن حضرت دانستهاند اکنون از کتاب زبدة الفکرهي منصوري که خاصه یک مجلد در احوال بنی امیه نوشته و مروج الذهب
مسعودي که شرذمه از سلطنت معاویه رقم کرده کلمه چند می نگاریم و از تکرار آنچه در کتاب مارقین مرقوم افتاد می پرهیزیم مع
القصه چون عقیل بن ابی طالب وارد شام شدم و بر معاویه در آمد ورود او معاویه را شاد خاطر ساخت که عقیل از برادري مانند
فقال له یا با یزید کیف ترکت علیا قال ترکته علی ما » علی گسسته و بدو پیوسته پس با روي گشاده وسعت صدر روي با عقیل آورد
معاویه گفت اي ابویزید علی را به چه حال دست بازداشتی گفت در حالتی که خدا و « یحب الله و رسوله و ألفتک علی ما یکرهان
رسولش دوستار بودند و به نزدیک تو آمدم در حالتی که خدا و رسول مکروه می دارند این سخن بر معاویه سخت آمد گفت اي
عقیل اگر نه این بود که تو به زیارت من آمدي تو را به پاسخی خشن می آزردم و بیم داشت که مبادا عقیل ناهموار بگوید و شأن
او را بشکند فرمان داد که عقیل را در منزلی نیکو فرود آرید و خدمت او را پذیرائی کنید چون عقیل را ببردند به سرائی نیکو فرود
آوردند از قفاي او حمل عطایا روان داشت و ایفاد هدایا متواتر کرد عقیل آن عطیه بپذیرفت و بدین شعر او را شکر فرستاد: و فتی
یري للحق عند نزوله ضخم الدسیعۀ من بنی عجلان وافی المروة لو وزنت بحلمه رضوي أو الهضبات من ثهلان [صفحه 310 ] لعلابه
الرجحان ثم أتی له عند الحفاظ اذا اعتلی جد ان معاویه روز دیگر از سراي خود بیرون شد و بر کرسی خویش بنشست و عقیل را
گفت هان اي أبویزید علی را چگونه « یا با یزید کیف ترکت علیا قال ترکته خیرا لنفسه منک و أنت خیر لی منه » طلب کرد و قال له
بازگذاشتی گفت بازگذاشتم او را در حالتی که از براي خود نیکوتر از تو بود و تو نیکوتري از براي من از او یعنی علی دین خود را
به دنیا نفروخت و مال مسلمین را از بیت المال با من عطا نکرد و تو دین خود را به دنیاي من فروختی و مال مسلمین را با من عطا
صفحه 129 از 172
کردي لاجرم علی از براي خود خوب بود تو از براي من، کلمات او بر معاویه ثقیل افتاد چه متوقع بود که پس از آن که عقیل اخذ
عطایا نمود او را بر علی رجحان دهد چون بر وصول منی کامروا نشد ملول گشت گفت اي عقیل تو چنانی که شاعر گوید: و اذا
عددت فخار آل مخرق فالمجد منهم فی بنی عتاب چنان که فخر آل مخرق منوط به بنی عتاب است فخر بنی هاشم مربوط به سخن
تست و عزیمت تو را گردش روز و شب دیگرگون نمی کند یعنی صلات و جوائز مرا گرفتی و سخنی بزیان من گفتی، فقال عقیل:
اصبر لحرب أنت جانیها لابد أن تصلی بحامیها عقیل گفت اي معاویه صبر کن و شکیبا باش آتش حربی را که خود افروختهاي و
بسوز به حرارت آن آتش که خود کردهاي سوگند با خداي اي پسر ابوسفیان تو چنانی که شاعر گفته است: و اذا هوازن أقبلت
بفخارها یوما فخرتهم بآل مجاشع بالحاملین عن الموالی عزمهم و الضاربین الهام یوم القارع هان اي معاویه تو اگر خواهی با بنی امیه
فخر کنی بگوي با چه فخر خواهی کرد معاویه گفت اي أبویزید تو را با خداي سوگند می دهم که از این گونه سخن بازدار و مرا
باکی ازین کلمات نیست همی خواهم که اصحاب علی را [صفحه 311 ] بدانم و صفات ایشان را از تو پرسش کنم چه تو بر احوال
قال أما » ایشان دانائی عقیل گفت از هر که خواهی بپرس گفت نخستین ابتدا به آل صوحان کن چه آن جماعت امراي کلاماند
گفت اما صعصه « صعصعۀ فعظیم الشأن عضب اللسان قائد فرسان قاتل أقران یرتق ما فتق و یفتق مارتق قلیل النظیر محکم التدبیر
مردي است با حشمت منیع و سخنان بدیع کشنده لشکرها و کشندهي همسرها به بندد امور از هم گشاده را و بگشاید کارهاي درهم
و أما زید و عبدالله فانهما نهران جاریان یصب فیهما الخلیجان و یغاث بهما البلدان رجلا » بسته را نظیر او کم و تدبیر او محکم است
اما زید و عبدالله دو نهر جارياند که دو خلیج بحر در ایشان می ریزد و شهرها بدیشان سیراب می شود مردان جدند نه « جد لالعب
مردم هزل دیگر باره گفت بنی صوحان چنانند که شاعر گوید: اذ انزل العداء فان عندي اسودا تخلس الاسد النفوسا چون کلمات
عقیل بصعصۀ بن صوحان رسید او را بدین گونه مکتوب فرستاد بسم الله الرحمن الرحیم ذکر الله اکبر و به یستفتح المستفتحون و
أنتم مفاتیح الدنیا و الآخرة أما بعد فقد بلغ مولاك کلامک لعدو الله و عدوه فحمدت الله علی ذلک و سألته أن ینتهی بک الی
الدرجۀ العلیا و القضیب الاحمر و العمود الأسود فانه عمود من فارقه فارق الدین الأزهر و لئن نزعت بک نفسک الی معاویۀ طلبا
لماله انک لذو علم بجمیع خصاله فاحذر أن تعلق بک ناره فیضلک عن المحجۀ فان الله قد رفع منکم أهل البیت ما وضع عن غیرکم
فما کان من تفضل و إحسان فیکم وصل الینا فأجل الله أقدارکم و حمی أخطارکم و شکر آثارکم فان أقدارکم مرضیۀ و أخطارکم
محمیۀ و آثارکم بدریۀ و ایدیکم علیۀ و وجوهکم حلیۀ و أنتم سلم الله الی خلقه و وسیلۀ الی طرقه و أنتم کما قال الشاعر: فان کان
من خیر أتوه فانما توارثه آباء آبائهم قبل و هل ینبت الخطی الا وشیجۀ و یغرس الا فی منابتها النخل بعد از سپاس و ستایش یزدان می
گوید: کلید دنیا و آخرت شمائید همانا [صفحه 312 ] اصغا نمود دوستدار تو سخنی چند که با دشمن خدا و دشمن دوست خود
گفتی خداي را سپاس گفتم و سوال کردم که تو را به درجات بلند برساند و به قضیب احمر و عمود اسود وصول دهد و آن
عمودیست که هر کس از آن دوري جست از دین بعید افتاد همانا نفس تو را به سوي معاویه در طلب مال او کوچ داده تو دانائی
بصفات او به پرهیز از این که آتش او تو را فرو گیرد و از راه راست بگرداند همانا خداوند شما أهل بیت را از غیر شما برگزید و از
فضل و احسان شما نیز ما بهرهمند شدیم پس خداوند قدر شما را عظیم و حشمت شما را محفوظ و آثار شما را مکتوب دارد زیرا
که قدر شما ستوده و حشمت شما پسندیده و آثار شما رخشنده و دستهاي شما قوي و وجوه شما جلی است و شما نردبان هاي
خدائید به سوي خلق و راه نمائید خلق را به سوي خداوند. و دیگر از وافدین معاویه عبدالله بن هشام است که ملقب به مرقال بود و
در جنگ صفین شهید شد چنان که در کتاب صفین یاد کرده آمد بعد از شهادت امیرالمؤمنین چون امر خلافت بر معاویه فرود آمد
از آن خشم و خصومت که از عبدالله بن هاشم در خاطر داشت گاهی که زیاد بن ابیه را به حکومت مصر مامور می فرمود فرمان
یعنی مردمان به جمله خواه سید قرشی و خواه « امن الاسود و الأحمر بأمان الله الا عبدالله ابن هشام ابن عتبۀ » کرد تا منادي ندا در داد
غلام حبشی در امان خدایند مگر عبدالله پسر هاشم مرقال و همواره در طلب او بود و نشان او را نمی دانست مردي از اهل بصره به
صفحه 130 از 172
نزدیک معاویه آمد و گفت اگر خواهی تو را از پسر مرقال آگهی دهم همانا در سراي فلانه مخزومیه جاي دارد هم اکنون دبیر خود
را فرمان کن تا به سوي زیاد مکتوب کند تا او را از سراي فلانه مخزومیه ماخوذ دارد معاویه بیتوانی دبیر را فرمود تا بدین گونه
من معاویۀ بن ابی سفیان امیرالمؤمنین الی زیاد بن ابی سفیان أما بعد فاذا أتاك کتابی هذا فاعمد الی حی بنی مخزوم » : کتاب کرد
ففتشه دارا دارا حتی تأتی الی دار فلانۀ المخزومیۀ فاستخرج عبدالله ابن هاشم المرقال منها فاحلق رأسه و ألبسه [صفحه 313 ] جبۀ شعر
یعنی معاویه به سوي زیاد مکتوب می کند که .« و قیده و غل یده الی عنقه و احمله علی قتب بعیر بغیر وطاء و لا غطاء و أنفذ به الی
چون منشور مرا بدانستی به قبیله بنی مخزوم شو و خانه به خانه فحص می کن تا سراي فلانه مخزومیه را بدانی پس عبدالله بن هاشم
را در آنجا مأخوذ دار و فرمان کن تا سرش را از موي بسترند و او را جامهي پشمین بپوشانند پس دست به گردن بسته او را بر پالان
شتر بیجهاز حمل کن و به سوي من فرست. چون زیاد از فرمان معاویه آگهی یافت نیم شبی به سراي فلانه مخزومیه تاخت و
عبدالله را ماخوذ داشت و او را دست به گردن بسته به سوي معاویه گسیل فرمود معاویه بر قانون بود که در ایام جمعه بزرگان قریش
و صنادید شام را و وفود عراق را بر موائد و مطاعم خود دعوت می فرمود از قضا عبدالله روز جمعه وارد شام گشت و او را مقیدا
مغلولا با وفود عراق به مجلس معاویه درآوردند و در کنار موائد طعام جاي دادند از زحمت عوانان و رنج سفر و سورت گرما بدن
او لاغر و چهرهاش دیگرگون بود عمرو بن العاص که حاضر مجلس بود او را نشناخت لکن معاویه او را بدانست پس روي با عمرو
کرد و گفت: یا أباعبدالله این جوان را می شناسی گفت نشناسم گفت این پسر آن کس است که در صفین این اشعار قرائت می
کرد: قد أکثروا لومی و ما أقلا انی شریت النفس لن أعتلا أعور یبغی أهله محلا قد عالج الحیاة حتی ملا لابد أن یفل أو یفلا أشلهم
بنی الکعوب شلا مع ابن عم أحمد المعلی فیه الرسول بالهدي استعلا أول من صدقه و صلی فجاهد الکفار حتی أبلی لا خیر عندي
فی کریم ولی عمرو بن العاص در پاسخ معاویه بدین شعر تمثل کرد: و قد ینبت المرعی علی دمن الثري و تبقی جزازات النفوس
فقال یا امیرالمؤمنین هذا المحتال ابن المرقال فدونک الضب المضب المعن [صفحه 314 ] الفتون فاقتله فان العصا من العصیۀ » کما هیا
عمرو بن العاص گفت اي معاویه بگیر این سوسمار نکوهیده گوي جسور دیوانه را و « و انما تلد الحیۀ حیۀ و جزاء سیئۀ سیئۀ مثلها
بریز خون او را چه او پسر مرقال است و اسب عصا [ 41 ] از عصیه بادید آید و مار از مارزاده شود و در شریعت سلطنت بد را جز به
عبدالله گفت اي عمرو اگر من کشته شوم باکی نیست مردي « فقال عبدالله ان اقتل فرجل سلمه قومه و أدرکه یومه » بد مکافات نکنند
فقال عمرو یا امیرالمؤمنین أمکنی منه أشخب أوداجه علی أثباجه و لا ترجعه الی أهل » را قومش تسلیم دادند و مرگش فرارسید
العراق فانهم أهل فتنۀ و نفاق و حزب ابلیس یوم هیجاء و له مع ذلک هوي یردیه و رأیا یطغیه و بطانۀ تغویه فوالذي نفسی بیده لئن
عمرو بن العاص گفت اي معاویه رخصت فرماي تا خون او را از .« أفلت من حبائلک لیجهزن الیک جیشا تکثر صواهله لشر یوم لک
رگهاي گردن او بپالایم و او را به مراجعت سفر عراق اجازت مفرماي چه مردم عراق اهل خدیعت و نفاقند و در گرمگاه میدان
لشکر شیطانند و خاصه پسر مرقال را خیالی است که طریق هلاکت سپارد و رأیی است که دستخوش ضلالت شود و خاطریست که
پاي بست غوایت گردد سوگند به آن کس که زبان من در دست اوست اگر او را از قید و بند خود برهانی عظیم لشکري تجهیز
فقال عبدالله أما انه ان قتلنی قتل رجلا کریم المخبرة حمید المقدرة لیس بالحبس المنکوس » کند و به روزي صعب تو را دیدار نماید
عبدالله گفت اگر معاویه مرا بکشد مردي نیکو مخبر و ستوده آثار را کشته خواهد بود که جبان و مقلوب و « و لا الثلب المرکوس
فقال عمرو: دع کیت و کیت فقد وقعت فی لهازم شدقم للاقران ذي لبد و لا احسبک منفلتا من مخالیب » معیوب و مغلوب نیست
گفت دست از این سخن باز دار همانا در افتادي در زیر دندان شیري که در مبارزت هماورد آن قوي و یالمند است « امیرالمؤمنین
قال عبدالله یابن الابتر أکثر اکثارك هلا کانت هذه الحماسۀ » هرگز [صفحه 315 ] گمان نمی کنم که از چنگال او رهائی جوئی
عندك یوم صفین اذ تحید عن القتال و نحن ندعوك الی النزال و قد ابتلت اقدام الرجال من نقیع الجربال و قد تضایقت بک
المسالک و أشرفت منها علی المهالک فکنت تلوذ بسمال النطاف و عقائق الرصاف کالأمۀ السوداء و النعجۀ العوراء لا تدفع یدلامس
صفحه 131 از 172
« و ایم الله لولا مکانک لرمیتک باحد من وقع الأشافی فانک لا تزال تکثر فی هوسک و تخبط فی دهسک و تنشب فی مرسک
عبدالله گفت اي پسر ابتر چند که خواهی ژاژ خائی می کن این شجاعت را روز صفین چرا از پس پشت انداختی گاهی که رو به
فرار نهادي و چند که ما تو را به مبارزت دعوت می نمودیم اجابت نمی فرمودي در رزمگاهی که مردان جنگ را از جریان خون
ابطال قدمها لغزش می کرد و بروي درمیافتادند این وقت جهان بر تو تنگ می گشت و مرگ را معاینه می کردي و پناهنده می
شدي به موارد پلید و شکافهاي مسیل و مانند کنیزکی سیاه و گاو نابینا آن نیرو نداشتی که دفع لمس لامسی کنی، سوگند با خداي
اگر در حمایت معاویه نبودي تو را با سخنی برندهتر از نیش دَرزَن و درفش فرسایش می دادم زیرا که همواره بر جنون خویش
قال عمرو لقد علم معاویۀ أنی شهدت » . فزایش می دهی و در حوزه خویش نمایش می کنی و در بساط خویش آسایش می نمائی
تلک المواطن فکنت فیها کالمدرة الشول و لقد رأیت أباك یومئذ فی بعض تلک المواطن تخفق أحشائه و تنتق أمعائه و تضطرب
عمرو گفت همانا معاویه می داند که من در مواقع صفین حاضر بودم و معاینه کردم پدرت را که مضطرب « أطلائه فانطبق علیه خمد
قال » . می شد احشاي او و جنبش می کرد امعاي او و تپش می کرد تن و جان او تا گاهی که آتش او فرونشست و دم فروبست
عبدالله أما والله لو لقیک أبی فی ذلک المقام لا ارتعدت منه فرائصک و لم تسلم منه مهجتک و لکنه قاتل غیرك فقتل دونک فانی
[ اعلمک یابن العاص أنک لبطل فی الرخآء جبان عند اللقآء غشوم اذاولیت هیاب اذالقیت تهدر کما یهدر العوذ [صفحه 316
لمنکوس المقید بین مجري السیول لا یستعجل فی المدة و لا یرتجی فی الشدة تري أن تقی مهجتک بأن تبدي سوئتک أنسیت صفین
و أنت تدعی الی النزال فتحید عن القتال خوفأ أن یغمرك رجال لهم أبدان شداد و أسنۀ حداد لم یعنفوا صغارا و لم یمزقوا کبارا
عبدالله گفت سوگند با خداي اگر پدر من در روز .« یدعمون العوج و یذهبون العرج یکثرون القلیل و یشفون الغلیل و یعزون الذلیل
جنگ به جانب تو می نگریست گوشتهاي پشت تو به لرزش می افتاد و تنت با جان وداع می گفت لکن او با غیر تو قتال داد و قتیل
گشت هان اي پسر عاص من تو را نیک می شناسم شجاعی در نوش و ناي ایوان و ترسانی در تنگناي میدان، در مسند حکومت
ظالم و ستمکاري و در عرصهي مبارزت خائف و فرار، می نالی چنان که می نالد شتر پیر منقلب مقید در تنگناي مسیل که در هیچ
کار محل امیدي نباشد و در هیچ واقعه و داهیه بکار نیاید حفظ جان خویش را به خوي زشت و اظهار شراست طبع دانسته آیا
فراموش کردي یوم صفین را که هرگاه به مقاتلت دعوت می شدي نام خویش را به ننگ می آوردي و پشت با جنگ می دادي از
بیم مردانی که بدنهاي زور آزماي و سنانهاي جان کزاي داشتند با این همه به حکم کراهت طبع و سلامت نفس صغیر را زحمت
نمی کردند و کبیر را زیان نمی رسانیدند کژي را به استقامت آرند و ناراستیها را استوار سازند و اندکها را فراوان کنند و تشنگان را
فقال یا » سیراب نمایند و ذلیلان را عزیز فرمایند. چون عبدالله از این کلمات بپرداخت دیگر باره عمرو بن العاص را مخاطب ساخت
عمرو انا بلوناك و مقالتک فوجدنا لسانک کذوبا غادرا خلوت بأقوام لا یعرفونک و جند لا یسأمونک و لو رمت المنطق و غیر أهل
الشام الیه لجحظ عقلک و تلجلج لسانک و لاضطربت فخذاك اضطراب القعود الذي ابهظه حمله. عبدالله گفت اي عمرو ما تو را و
کلمات تو را به میزان امتحان سنجیدهایم و تو را شناختهایم که دورغ زن و خدیعت گري با جماعتی مخالطت می نمائی که تو را
[صفحه 317 ] نمیشناسند و لشکري که تو را بد نمی دارند اگر جز با اهل شام انجمن کنی و سخن درافکنی نگران می شود عقل تو
به سوء عمل تو و متردد می شود زبان تو و مضطرب می شود ارکان بدن تو مانند شتر خفته که حمل او را افزون از طاقت او کرده
ألا تسکت لا ام لک فقال یا ابن هند أتقول لی هذا والله لئن شئت لأعرقن » باشند. چون سخن بدین جا آورد معاویه برآشفت و گفت
معاویه گفت خاموش نمی شوي مادرت به « جبینک و لاقیمنک و بین عینیک و سماتلین له أخدعاك حال أبأکثر من الموت تخوفنی
سوگواري نشیند عبدالله گفت اي پسر هند با من سخن چنان می کنی سوگند با خداي اگر بخواهم پیشانی تو را به شناعت خون
آلود می کنم و تو را بر پاي می دارم و حال آن که علامتی دیدار کنی که رگهاي پشت و حجامتگاه تو نرم شود مرا از مرگ افزون
بیم نتوانی داد و من از مرگ بیمناك نشوم معاویه گفت هنوز کافی نیست؟ اي پسر برادر این مناقشه را به یک سوي نه و فرمان داد
صفحه 132 از 172
تا او را به حبسخانه بازداشتند این وقت عمرو بن العاص این اشعار را قراءت کرد: أمرتک أمرا حازما فعصیتنی و کان من التوفیق قتل
ابن هاشم ألیس أبوه یا معاویۀ الذي أعان علیا یوم حز الغلاصم فلا ینثنی حتی جرت من دمائنا بصفین أمثال البحور الخضارم فهذا ابنه
و المرء یشبه شیخه و یوشک أن تقرع به سن نادم چون این کلمات به عبدالله رسید این شعر در پاسخ گفت و به معاویه فرستاد:
معوي ان المرء عمروا أتت له ضغینۀ صدر عیشها غیر ناعم یري لک قتلی یابن هند و انما تري ما یري عمرو ملوك الاعاجم علی أنهم
لا یقتلون أسیرهم اذا کان فیه منعۀ للمسالم و قد کان منا یوم صفین نقرة علیک جناها هاشم و ابن هاشم قضی ما قضی فینا له الله ما
قضی و ما قد مضی الا کأضغاث حالم فان تعف عنی تعف عن ذي قرابۀ و ان ترض قتلی تستحل محارمی چون این شعر به معاویه
رسید مدتی دراز سر به خویشتن فروداشت چنان که گمان [صفحه 318 ] کردند از پاسخ عبدالله خاموش شد پس سر برآورد و این
شعر بگفت: أري العفو عن علیا قریش وسیلۀ الی الله فی یوم العبوس القماطر و لست أري قتلی فتی ذا قراته بادراك ثاري من لؤي و
عامر بل العفو عنه بعد ما بان جرمه و زلت به احدي الجدود العواثر و کان أبوه یوم صفین جمرة علینا فأردته رماح ثجائر آن گاه
عبدالله را از زندان خانه طلب نمود و گفت هان اي عبدالله بر من چه می اندیشی آیا چنانی که عمرو بن العاص گوید چون تو را
قال لا تسئل عن عقیدات الضمایر لا سیما اذا أرادت جهادا فی طاعۀ الله قال اذن یقتلک کما قتل » . رها کنم بر من خروج خواهی کرد
عبدالله گفت از مکنونات خاطر کس پرسش مکن خاصه گاهی که در طاعت خداوند عزیمت جهاد کنند معاویه گفت اگر « أباك
بیرون طاعت من قدم زنی و بر من درآئی خداوند تو را می کشد چنان که پدرت را کشت آن گاه از عبدالله پیمان گرفت و او را به
عطایا بنواخت و فرمان داد تا مراجعت کند و در شام نماند مبادا مردم شام را بر وي بشوراند. و دیگر از وافدین معاویه زید بن منیه
است برادر یعلی بن منیه که تجهیز لشکر عایشه کرد و شتر عایشه را بخرید چنان که در کتاب جمل به شرح رفت بالجمله یک روز
بر معاویه درآمد و معروض داشت که بر من دینی ثقیل گرد آمده است معاویه او را سی هزار درهم عطا کرد و چون خواست از نزد
او بیرون شود و پشت با او کرد فرمود تا سی هزار درهم دیگر او را تسلیم دادند و گفت این در ازاي آن است که در جنگ جمل
قاید جیش عایشه بودي و اعانت او می نمودي آنگاه گفت اکنون سفر مصر کن و به نزدیک داماد خود عتبۀ بن ابی سفیان شو زیرا
که عتبه برادر معاویه دختر برادر زید که بنت یعلی بن منیه بود به زنی داشت پس زید طریق مصر پیش داشت چون وارد مصر شد و
قال انی سرت الیک التنائف أخوض فیها المتالف ألبس أردیۀ اللیل مرة و أخوض فی لجج السراب اخري [صفحه » بر عتبه درآمد
319 ] موقرا من حسن الظن بک و هاربا من دهر قطم و دین ازم بعد غنی جدعنا به انوف الحاسدین فلم أجد الا الیک مهربا و علیک
معولا. گفت وصول خدمت تو را بیابانها بریدم و مسالک و مهالک در نوشتم گاهی در سیاهی شب فرو شدم و گاهی در شورستان
سراب شتاب گرفتم چه از دهر گزنده و دین گزاینده به سوي تو پناهنده شدم و به کرامت طبع و محاسن اخلاق تو گمان نیکو
داشتم و جز درگاه تو ملجائی و پناهی ندانستم لاجرم از پس آن غنا و حشمت که حاسدان را قرین حسرت می داشتم به نزدیک تو
فقال عتبۀ مرحبا بک و أهلا ان الدهر أعارکم غنی و خلطکم بنا ثم استرد ما أمکنه أخذه و قد أبقی لکم مناما لاضیعۀ معه و » . شتافتم
عتبه او را تهنیت و تحیت کرد و گفت همانا روزگار غارت کرد مال « أنا رافع الیک یدي بید الله فأعطاء ستین ألفا کما أعطاه معاویۀ
و ثروت شما را و خلیط و ندیم ما ساخت و مسترد و مأخوذ داشت از شما آنچه را توانست و باقی گذاشت از براي شما آرامگاهی و
مقامی که از ضیاع و عقار و اموال و اثقال چیزي در آن نیست [ 42 ] من اکنون از مال خود تو را عطائی می کنم و آن را سبب تقرب
به خداوند می دانم پس او را شصت هزار درهم عطا کرد و در این عطیت افتفا به معاویه جست. و دیگر از وافدین معاویه عبدالعزیز
و قال یا » ابن زراره است و او سید اهل وبراست چون به نزدیک معاویه آمد و رخصت بار یافت در آمد و در برابر معاویه بایستاد
امیرالمؤمنین لم أزل أهز ذوائب الرجال الیک اذلم أجد معولا الا علیک أمطی اللیل بعد النهار و أسم المجاهل بالآثار یقودنی الیک
گفت اي امیرالمؤمنین همواره من نواصی مردم را مأخوذ داشته به سوي تو « أمل و تسوقنی بلوي و المجتهد یعذر اذ بلغتک فقط
جنبش می دهم و به جانب تو می کشانم چه ملجا و پناهی جز تو نمی دانم به سرعت شب به روز می آورم و روز به شب می برم و
صفحه 133 از 172
مجهولات را به مآثر علامت و نشانه می گذارم همانا آرزو مرا به سوي تو رهنمونی کرده و بلوي به سوي تو پناهنده ساخت غایت
اجتهاد رسیدن به حضرت تو بود و بس و مجتهد معذور است. [صفحه 320 ] دیگر از وافدین معاویه محمد بن ابی حذیفه است نصر
« قال کان امیرالمؤمنین علیهالسلام یقول ان المحامدة تابی أن تعصی الله عزوجل » بن الصباح سند به امام رضا علیهالسلام می رساند
قال » یعنی امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود محامده عصیان خداوند نکنند امیر بن علی عرض کرد یابن رسول الله این محامده کداماند
و این محمد بن ابی حذیفه که یک تن از این « محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفۀ و محمد بن امیرالمؤمنین
چهار تن محمد است پسر ابوحذیفه باشد که عتبۀ بن ربیعه است است و عتبه خال معاویه بود و در جنگ بدر کشته شد چنان که در
کتاب رسول خدا نگاشته آمد. ابن اسحق می گوید محمد بن ابی حذیفه که از اخیار مسلمین و انصار امیرالمؤمنین بود چون علی
علیهالسلام وداع جهان گفت و امر خلافت بر معاویه استوار گشت محمد بن ابی حذیفه را مأخوذ داشت و خواست مقتول سازد
چون پسر خال او و برادزادهي مادرش هند جگر خواره بود اندیشید بلکه تواند او را از عقیدت خویش بگرداند لاجرم فرمان کرد تا
او را در حبسخانه بازداشتند و روزگاري در تنگناي زندان با غل و بند فرسایش دادند. یک روز معاویه گفت نیکو آنست که محمد
بن ابی حذیفه دیوانه را حاضر سازیم و او را به ملامت و شناعت از این طریق ضلالت که پیش دارد باز آریم و فرمان دهیم که بر
فقال له معاویۀ یا محمد » پاي شود و علی بن ابیطالب را سب کند پس کس فرستاد تا او را از زندان برآورده حاضر مجلس کردند
بن ابی حذیفۀ ألم یأن لک أن تبصر ما کنت علیه من الضلالۀ بنصرتک علی بن ابی طالب الکذاب ألم تعلم أن عثمان قتل مظلوما و
معاویه گفت اي محمد بن « أن عائشۀ و طلحۀ و الزبیر خرجوا یطلبون بدمه و أن علیا هو الذي دس فی قتله و نحن الیوم نطلب بدمه
ابی حذیفه وقت نشده است که هوش باز آري و از این ضلالت که در نصرت علی داشتی و او مردي دروغ زن بود باز آئی؟ آیا
نمی دانی که عثمان مظلوم کشته شد و عایشه و طلحه و زبیر در طلب خون او بیرون شدند و علی به تدبیرهاي پنهانی او را عرضه
قال محمد بن ابی حذیفۀ انک لتعلم أنی أمس القوم بک رحما » [ دمار و هلاك داشت و ما امروز در طلب خون اوئیم. [صفحه 321
و أعرفهم بک قال أجل قال فوالله الذي لا اله غیره ما أعلم أحدا شرك فی دم عثمان و ألب الناس علیه غیرك لما استعملک و من
کان مثلک فسأله المهاجرون و الانصار أن یعزلک فأبی ففعلوا به ما بلغک و والله ما أحد شرك فی قتله بدءا و اخیرا الا طلحۀ و الزبیر
و عائشۀ فهم الذین شهدوا علیه بالعظیمۀ و البوا علیه الناس و شرکهم فی ذلک عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمار و الانصار
قال قد کان ذلک اي والله و انی لأشهد انک منذ عرفتک فی الجاهلیۀ و الاسلام لعلی خلق واحد ما زاد الاسلام فیک قلیلا و » .« جمیعا
لا کثیرا و ان علامۀ ذلک فیک لبینۀ تلومنی علی حبی علیا خرج مع علی کل صوام قوام مهاجري و انصاري کما خرج معک ابناء
المنافقین و الطلقآء و العتقآء خدعتهم عن دینهم و خدعوك عن دنیاك والله یا معاویۀ ما خفی علیک ما صنعت و ما خفی علیهم ما
یعنی .« صنعوا اذا دخلوا انفسهم سخط الله فی طاعتک والله لا ازال احب علیا لله و لرسوله و ابغضک فی الله و فی رسوله ابدا ما بقیت
محمد بن ابی حذیفه گفت اي معاویه تو می دانی که من از همه مردم از جهت رحم و خویشاوندي با تو نزدیکترم و از همه کس تو
را نیکتر شناسم گفت بلی چنین است آنگاه گفت سوگند با خداي نمی دانم شریک و خلیطی در خون عثمان و محرك و مؤسسی
در قتل او، جز تو را از آنگاه که تو را و امثال تو را در بلاد و امصار حکومت داد و تو ظلم و ستم را در بلاد و امصار به نهایت بردي
و مهاجر و انصار عزل تو را خواستار شدند و او پذیرفتار نشد لاجرم در قتل او همدست شدند چنان که شنیدي و دانستی سوگند با
خداي که در قتل عثمان کس شریک نبود الا طلحه و زبیر و عایشه ایشان این بلا بر عثمان آوردند و مردم را بر وي بشورانیدند و
همچنان عبدالرحمان بن عوف و ابن مسعود و عمار و انصار بأسرهم همداستان شدند. آنگاه گفت سوگند با خداي چنین بود همانا
من حاضر بودم و تو را از نخست روز دانستم که در جاهلیت و اسلام به یک راه رفتی و اسلام در تو کم و بسیار فایدتی نبخشید و
برهانی از این روشنتر نیست که ملامت می کنی مرا در حب علی همانا با [صفحه 322 ] علی بیرون شد جماعتی از مهاجر و انصار
که قائم اللیل و صائم النهار بودند چنان که با تو بیرون شدند فرزندان منافقین و طلقاء تو در دین ایشان خدعه افکندي چنان که
صفحه 134 از 172
ایشان در دنیاي تو خدیعت افکندند سوگند با خداي اي معاویه پوشیده نیست بر تو آنچه کردي و پوشیده نیست بر ایشان آنچه
کردند گاهی که بر خویشتن فروشوند و براندیشند که چه کردند، همانا خداوند بر کردار تو خشمناك است و سوگند با خداي
همواره دوست علی می باشم تا خدا و رسول را خشنود بدارم و تو را دشمن می دارم در رضاي خدا و رسول چند که زنده باشم.
چون سخن بدین جا آورد معاویه گفت همانا بر ضلالت و غوایت خویش باقی باشی و بفرمود تا دیگر بارهاش به زنداخانه بردند،
ببود تا وفات کرد. مکشوف باد که این قصه را فاضل مجلسی در جلد فتن روایت کرده و نیز در کتاب رجال وسیط بدین گونه
مسطور است لکن به نزدیک من درست نیاید چه آنگاه که مردم مصر بر عثمان بشوریدند عبدالله بن سعد بن ابی سرح که حکومت
مصر داشت عقبۀ بن عامر الجهنی را به نیابت خویش بگذاشت و خود طریق مدینه گرفت محمد بن ابی حذیفۀ بن عتبۀ بن ربیعۀ بن
عبد شمس ابن عبدمناف مصر را به تحت فرمان آورد و عقبۀ بن عامر را خلع نمود چنان که در تاریخ مصر و کتب دیگر مسطور
است و من بنده در کتاب جمل در ذیل احوال فرمان گذاران مصر به شرح نگاشتهام. بالجمله این وقت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
در مدینه جاي داشت و آغاز مخالفت طلحه و زبیر بود از آن سوي معاویه چون خبر مصر شنید با لشکري انبوه به جانب مصر شتافت
و با محمد بن ابی حذیفه کار به مصالحه کرد به شرط که خود در مصر نماند محمد حکم بن الصلت را از جانب خود به حکومت
مصر بازداشت و خود با چند تن از قتله عثمان بیرون آمد معاویه در عرض راه ایشان را بگرفت و محبوس نمود ایشان از حبس فرار
کردند معاویه فرمان کرد تا مالک بن هبیره الکندي که حاکم فلسطین بود از قفاي ایشان بتاخت و همگان را مأخوذ داشته با تیغ در
[ گذرانید پس محمد بن ابی حذیفه کجا بود که بعد از شهادت علی علیهالسلام بر معاویه درآید الا آن که گوئیم این [صفحه 323
کلمات در میان معاویه و محمد بن ابی حذیفه آنگاه بود که محمد از مصر بیرون شد و با معاویه کار به مصالحت کرد و به حکم
معاویه محبوس شد و به دست مالک بن هبیرة مقتول گشت. و دیگر از وافدین معاویه پیري سالخورده بود که جبل نام داشت فاضل
مجلسی از کامل الزیاره حدیث می کند که جابر بن عبدالله انصاري گفت که چنان افتاد که من سفر شام کردم و یک روز در ظاهر
دمشق با معاویه و دو پسر او خالد و یزید و دیگر عمرو بن العاص حاضر بودم که ناگاه مردي سالخورده دیدار شد که از راه عراق به
شام می رسید معاویه گفت نیکو است که بر جاي بباشیم تا این شیخ فرارسد پس از او پرسش کنیم که از کجا می آید و به کجا می
معاویه گفت اي شیخ از کجا می آئی و به « فقال له معاویۀ من أین أقبلت یا شیخ و الی أن ترید » رود لاجرم ببودیم تا شیخ برسید
کجا می روي شیخ او را پاسخ نداد عمرو بن العاص گفت اي شیخ چرا امیرالمؤمنین را اجابت نکردي گفت خداوند ما را بیرون
معاویه گفت تو « فقال معاویۀ صدقت و أخطأنا و أحسنت و أسأنا السلام علیک یا شیخ » جاهلیت تحیتی مقرر داشته و آن جز اینست
سخن به راستی کردي و ما خطا کردیم و تو نیکوئی کردي و ما بد کردیم و به قانون اسلام او را سلام داد و جواب بازستد آنگاه
گفت نام تو چیست گفت جبل و این شیخ پیري فرتوت بود و کمري از لیف خرما بر میان و نعلی از لیف در پاي داشت و کسائی
سخت و مندرس پوشیده بود گوشت چهرگانش کاسته و استخوانهاي گونه برخواسته و ابروها بر فراز چشم خفته و روزگاري دراز
را بدرود گفته بود معاویه گفت از کجا آهنگ سفر کردي و به کجا خواهی رفت گفت از عراق می آیم و قصد بیت المقدس دارم
گفت عراق را چگونه از پس پشت انداختی گفت بخیر و برکت معاویه گفت همانا از کوفه و ارض غري می رسی؟ گفت غري
کدام است معاویه گفت جاي ابوتراب شیخ گفت ابوتراب کیست گفت علی بن ابیطالب. قال له الشیخ: أرغم الله أنفک و فض الله
فاك و لعن الله أمک و [صفحه 324 ] أباك و لم لا تقول الامام العادل و الغیث الهاطل، یعسوب الدین و قاتل المشرکین و القاسطین
و المارقین، سیف الله المسلول، ابن عم الرسول و زوج البتول، تاج الفقهاء و کنز الفقراء و خامس أهل العباء، و اللیث الغالب،
أبوالحسنین علی بن ابی طالب علیهالسلام. چون شیخ امیرالمؤمنین علیهالسلام را بدین فضائل و مخائل صفت کرد معاویه گفت اي
شیخ چنان می بینم که خون و گوشت تو با گوشت و خون علی آمیخته است اگر او بمیرد تو فاعل امري نباشی گفت خداوند مرا به
حرمان او مبتلا نکند و حزن مرا بعد از او بزرگ دارد و لکن دانسته باش که خداوند صدق را نمی راند تا از فرزندان او یکی را بر
صفحه 135 از 172
پاي نکند و حجت جهانیان نفرماید معاویه گفت اي شیخ هیچ چیز از بهر خویش به جاي گذاشته باشی که بعد از تو تذکره
گفت اسب سر خنک را و سنگ و خاك « قال ترکت الفرس الأشقر و الحجر و المدر و المنهاج لمن أراد المعراج » مخامرت تو باشد
به جاي گذاشتم و راه معراج را از براي آن کس که خواهد بنمودم عمرو بن العاص با معاویه گفت تواند بود که این شیخ تو را
نداند و چنین ناستوده سخن راند معاویه گفت اي شیخ مرا می شناسی گفت نشناسم گفت من معاویه پسر ابوسفیان شجره زکیه و
فقال له الشیخ بل أنت اللعین علی لسان نبیه و فی کتابه المبین ان الله قال و الشجرة الملعونۀ فی » شاخه هاي علّیه و سید بنی امیهام
القرآن و الشجرة الخبیثۀ و العروق المجتثۀ الخسیسۀ الذي ظلم نفسه و ربه و قال فیه نبیه الخلافۀ محرمۀ علی ابن ابی سفیان الزنیم ابن
شیخ گفت اي معاویه بلکه توئی آن کس که در زبان رسول و کتاب خدا به لعین « الزنیم ابن آکلۀ الأکباد الفاشی ظلمه فی العباد
نامیده شدهي و شجره ملعونه در قرآن توئی و شجره خبیثه توئی و عروق خسیسه توئی، توئی که ظلم کردي نفس خود را و
پروردگار خود را، توئی آن کس که رسول خدا فرمود خلافت حرام است بر پسر ابوسفیان آن گناه کار پسر گناهکار و [صفحه
325 ] پسر هند جگر خواره آن گردن کش طاغی که ظلم و ستمش بندگان خداي را فروگرفت. معاویه از کلمات او در خشم شد و
ثم قال لولا أن العفو » رگهاي گردنش سطبر گشت و دست به قبضه شمشیر برد و آهنگ او کرد دیگر باره خشم خویش فروخورد
حسن لأخذت رأسک ثم قال أرأیت لو کنت فاعلا ذلک قال الشیخ اذا والله أفوز بالسعادة و تفوز أنت بالشقاوة و قد قتل من هو شر
معاویه گفت اگر نه این بود که عفو کاري ستوده است سرت را بر می گرفتم هان اي شیخ « منک من هو خیر منی و عثمان شر منک
چگونه می بینی اگر چنین کنم گفت این هنگام من به کمال سعادت فایز شوم و تو غایت شقاوت را ادراك کنی همانا کسی که از
من بهتر بود کشت کسی را که از تو بدتر بود [ 43 ]. معاویه نگریست که در قتل پیري فرتوت که امروز و اگر نه فردا بدرود جهان
فقال الشیخ تالله ما قتله و » خواهد کرد فایدتی نیست روي سخن را بگردانید گفت در یوم دار که علی عثمان را بکشت حاضر بودي
شیخ گفت سوگند با خداي علی عثمان « لو فعل ذلک لعلاه بأسیاف حداد و سواعد شداد و کان یکون فی ذلک مطیعا لله و لرسوله
را نکشت اگر او کشنده بود به مکر و خدیعت کار نمی کرد بلکه با شمشیرهاي برنده و ساعدهاي نیرومند او را تباه می ساخت و
علی این وقت به حکم خدا و وصیت رسول خاموش بود معاویه گفت اي شیخ آیا در یوم صفین حاضر بودي گفت حاضر بودم چه
بسیار کودکان را که از سپاهیان تو یتیم کردم چه بسیار زنان را که بیوه نمودم و مانند شیر غضبناك گاهی با تیر و گاهی با سنان
رزم زدم و هفتاد و سه تیر به سوي تو گشاد دادم دو تیر بر برد تو آمد و دو تیر بر مسجد تو و دو تیر بر بازوي تو که اگر جامه
بازکنی نشان آن دیدار شود. معاویه گفت اي شیخ در یوم جمل حاضر بودي گاهی که عایشه با علی قتال [صفحه 326 ] میداد حق
یعنی زنان پیغمبر مادرهاي این امتاند و « و ازواجه أمهاتهم » با کدام بود گفت حق با علی بود معاویه گفت مگر نه خداي فرمود
فرمان خداي نپذیرفت « و قرن فی بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیۀ الاولی » پیغمبر او را ام المؤمنین گفت شیخ گفت خداي نفرمود
أنت یا علی » و از خانهي خویش به قانون جاهلیت بیرون شد و بر علی علیهالسلام خروج کرد و همچنان مگر رسول خدا نفرمود
خلیفتی علی نسوانی و أهلی طلاقهن بیدك أفتري فی ذلک معها حق حتی سفکت دمآء المسلمین و أذهبت أموالهم فلعنۀ الله علی
رسول خدا فرمود اي علی تو خلیفهي منی بر زنان من و اهل من و « القوم الظالمین و هی کامرءة نوح فی النار و لبئس مثوي الکافرین
مختاري که ایشان را طلاق گوئی و با این حال عایشه را حقی بود که چندین فتنه انگیخت تا خون مسلمانان را به هدر کرد و اموال
ایشان را به هبا داد لعنت خداي بر ستمکاران همانا عایشه همانند زن نوح است که در آتش جاي دارد و نا خوب جائیست جاي
کافران. معاویه گفت اي شیخ از براي ما در احتجاج خود جاي سخن باقی نگذاشتی پس چه وقت تاریک شد روزگار امت و
گفت وقتی تو امیر امت شدي و عمروعاص وزیر امت « قال لما صرت أمیرها و عمرو بن العاص وزیرها » فرونشست انوار رحمت
معاویه گفت هان اي شیخ ببرم « فقال یا شیخ هل من شیء نقطع به لسانک قال و ما ذلک » معاویه بر پشت اسب به قاهقاه بخندید
زبان گویاي تو را به چیزي شیخ گفت گفت با چه چیز گفت با بیست شتر سرخ موي که از عسل و روغن و گندم گرانبار باشد و
صفحه 136 از 172
یقول درهم حلال خیر من ألف » ده هزار درهم از بهر عیال تو عطا کنم شیخ گفت نپذیرم گفت چرا گفت از رسول خداي شنیدم
می فرمود یک درهم حلال بهتر از هزار درهم حرام است این وقت معاویه گفت اگر در دمشق اقامت جوئی سر از تنت « درهم حرام
و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار و مالکم من » برگیرم گفت هرگز در جائی که تو باشی اقامت نجویم چه خداوند فرماید
خلاصه معنی آنست که پناهنده ستمکاران نشوید تا از آتش دوزخ زیان نبینید و جز به رحمت « دون الله من أولیآء ثم لا ینصرون
خداوند ظفرمند نشوید و تو اي معاویه در بدایت و نهایت ظالم [صفحه 327 ] و ستمکاري این بگفت و طریق بیت المقدس پیش
داشت: و دیگر از وافدین بر معاویه به روایت ابن ابی الحدید ولید بن جابر بن ظالم طائیست همانا ولید در عهد رسول خداي اسلام
آورد و حاضر خدمت آن حضرت گشت و بعد از رسول خداي در شمار اصحاب علی علیهالسلام بود در صفین در خدمت
امیرالمؤمنین رزم می داد و به شهامت و شجاعت نام بردار بود چون امیرالمؤمنین شهید شد و امر خلافت بر معاویه تقریر یافت ناچار
از عراق آهنگ دمشق کرد و با جماعتی بر معاویه درآمد معاویه اگر چند نام او را شنیده بود و صفات او را دانسته بود لکن او را به
دیدار نمی شناخت لاجرم از نام و نسب او پرسش کرد چون مکشوف داشتند روي با ولید آورد و گفت تو در لیلۀ الهریر حاضر
بودي گفت بودم گفت سوگند با خداي هنوز مسامع من از بانک تو و اصغاي ارجوزه تو معطل نگشته است گاهی که بأعلی صوت
ندا می کردي و این ارجوزة قرائت می نمودي: شدوا فداء لکم امی و أب فانما الأمر غدا لمن غلب هذا ابن عم المصطفی و المنتجب
تنمیه للعلیآء سادات العرب لیس بموصوم اذا نص النسب أول من صلی و صام و اقترب ولید گفت: آري من این شعر گفتهام معاویه
گفت از بهر چه گفتی؟ قال: لأنا کنا مع رجل لا یعلم خصلۀ توجب الخلافۀ و لا فضیلۀ تصیر الی التقدمۀ الا و هی مجموعۀ له کان
أول الناس سلما و أکثرهم علما و أرجحهم حلما فات الجیاد فلا یشق غباره یستولی علی الأمد فلا یخاف عثاره و أوضح منهج الهدي
فلا یبید مناره و سلک القصد فلا تدرس آثاره فلما ابتلانا الله بافتقاده و حول الأمر الی من یشاء من عباده دخلنا فی جملۀ المسلمین
فلم تنزع یدا عن طاعۀ [صفحه 328 ] و لم نصدع صفاة جماعۀ علی أن لک منا ما ظهر و قلوبنا بید الله و هو أملک بها منک فاقبل
صفونا و أعرض عن کدرنا و لا تثر کوي من الأحقاد فان النار تقدح بالزناد. ولید گفت ما در گرد مردي بودیم که مجموعه صفات
حسنه و فضائل حمیده بود و جامه امامت و خلافت جز بر بالاي او راست نیامد و او در مسالمت و شکیبائی و دانش پژوهی و دانائی
و حلم و بردباري از جمله جهانیان گرانتر به میزان می رفت و او بر لشکر دشمن می تاخت و کسش شق غبار نمی ساخت و شق
صفوف می فرمود و بیم لغزش نمی نمود روشن می ساخت طریق هدایت را و نور او زایل نمی گشت و بر راه عدل و اقتصاد می
رفت و آثار او محو و مندرس نمی شد آنگاه خداوند ما را به حرمان حضرت او مبتلا ساخت و امر خلافت بر تو فرود آمد ما نیز با
مسلمانان موافقت کردیم نه دستی را از قبول بیعت بستیم نه سنگی در طریق جماعت شکستیم به زیادت از آن از بهر تو حاضر
خدمتیم چنان که می نگري و دلهاي ما در دست قدرت خداوند است و او از تو بنیروتر است اکنون آنچه را از ما ستوده دانی بپذیر
و آن چه را نکوهیده خوانی پذیره مکن و کینهاي قدیم را که در خاطر داري ظاهر مکن زیرا که آتش از آتش زنه افروخته گردد.
معاویه گفت اي ولید مرا بیم می دهی به اهل «؟ قال معاویۀ و انک لتهددنی یا أخاطییء بأوباش العراق و أهل النفاق و معدن الشقاق »
فقال یا معاویۀ هم الذین أشرقوك بالریق و حبسوك فی المضیق و » عراق که جماعتی پست و فرومایه و معدن نفاق و شقاقاند
ذادوك عن سنن الطریق حتی لذت منهم بالمصاحف و دعوت الیها من صدق بها و کذبت و أمر بتنزیلها و کفرت و عرف من تأویلها
ولید گفت اي معاویه مردم عراق را به بد یاد مکن چه ایشان آن مردماند که آب دهان تو را در گلوگاه تو فرو شکستند « ما أنکرت
و تو را در تنگناي ذلت و بلا فروبستند و از راه خویش دفع دادند و [صفحه 329 ] براندند چندان که مضطر و مضطرب شدي و
پناهنده مَصاحف گشتی و قرآنها را بر سر سنانها برآوردي و استغانت به کسی بردي که قرآن را تصدیق می کند و حال آن که تو
تکذیب می کنی و پناهنده به کسی گشتی که به منزلت قرآن ایمان دارد و حال آن که تو کافري به قرآن و آگهی دارد از تأویل
قرآن و تو انکار داري. چون ولید این کلمات را به پاي برد معاویه در خشم شد رنگ چهرهاش دیگرگون گشت و چشمهایش به
صفحه 137 از 172
فقال أیها الشقی الخائن انی لاخال » دوران افتاد و به جانب جماعتی از قبیله مضر و گروهی از مردم یمن که حاضر بودند نگریست
گفت اي شقی خیانت کار گمان دارم که این آخر سخن بود که گفتی کنایت از آن که از این پس تو را « أن هذا آخر کلام تفوه به
مجال سخن نخواهم گذاشت و سرت را از تن دور خواهم کرد عفیر بن سیف بن ذي یزن بر در سراي معاویه بود چون این بدید
بدانست که هم اکنون ولید دستخوش شمشیر خواهد شد پس شتاب زده از در سراي به درون آمد و نخستین به جانب مردم یمن
گفت زشت باد رویهاي شما اي مردم یمن چه مردم زبون « فقال شاهت الوجوه ذلا و قلا کشم الله هذا الأنف کشما مرعبا » نگریست
و ذلیلی که شمائید خداوند قطع کند بینیهاي شما را قطع کردنی سخت و هولناك چه اگر شما را مکانتی بود ولید را که از
اي والله یا معاویۀ ما أقول قولی هذا حبا لأهل العراق و لا جنوحا الیهم » : شماست اهانتی نمی رسید آنگاه روي با معاویه کرد و گفت
و لکن الحفیظۀ تذهب الغضب لقد رأیتک بالأمس خاطبت اخا ربیعۀ یعنی صعصعۀ بن صوحان و هو أعظم جرما عندك من هذا و
أذکی لقلبک و أقدح فی صفاتک و أحد فی عداوتک و أشد انتصارا فی حربک ثم أثبته و سرحته و أنت الآن مجمع علی قتل هذا
زعمت استصغار الجماعتنا فانا لا نمر و لا تحلی و لعمري لو وکلتک أبنآء قحطان الی قومک لکان جدك العاثر و ذکرك الداثر
وحدك المفلول و عرشک المثلول فاربع علی ظلعک و اطونا علی بلاتنا لیسهل لک حزننا و یطامن لک شاردنا فانا لا نرام بوالضیم و
صفحه 330 ] عفیر بن سیف بن ذي یزن گفت آري سوگند با ] .« لا نتلمظ جرع الخسف و لا نغمر بغمار الفتن و لا نرق علی العضب
خداي اي معاویه این سخن نه در حب مردم عراق گفتم و نه از میلان خاطر با ایشان لکن واجب می کند که نگاهبان مملکت و
مردم ملک، خشم خویش را فرو خورد همانا دي نگران بودم که چگونه با صعصعۀ بن صوحان کار به رفق و مدارا کردي و حال
آن که عصیان او از ولید بیشتر و خاطر تو از خشم او افروختهتر و او شدیدتر در شناعت تو و سختتر در عداوت تو و حریصتر در
محاربت تو بود او را مورد عطیت داشتی و رخصت مراجعت دادي و اکنون متفقی بر قتل ولید همانا قوم صعصعه را عظیم شمردي و
مردم ما را پست و فرومایه دانستی و چنان پندار کردي که در ساحت ما سود و زیانی متصور نیست قسم به جان خودم اگر قبیله
قحطان دست از تو باز می داشتند و تو را به قبیله تو باز می گذاشتند هر آینه تو هلاك می شدي و نام تو محو و مَنسی می گشت و
تندي تو کندي می گرفت و ملک تو خراب می شد هان اي معاویه طریق رفق و مدارا پیش گیر و ما را با همه معایب و مثالب بپذیر
تا سختیهاي ما بر تو آسان شود و پراکندههاي ما بر تو گرد آیند همانا دستخوش ظلم و ستم نشویم و پایمال پستی و ذلت نگردیم و
« فقال معاویۀ الغضب شیطان فاربع علی نفسک ایها الانسان » به گرداب بلا غوطه نزنیم و بدور باش غضب متروك و مطرود نگردیم
و روي این سخن با خویش داشت گفت غضب شیطان است هان اي انسان کار به رفق و مدارا می کن. آنگاه با عفیر گفت من ولید
را زحمتی نکردم و هدف غضب و خشم نساختم و پرده حرمت او را چاك نزدم اینک در نزد تست، حلم من بر وي و امثال وي
تنگی نکند پس عفیر دست ولید را بگرفت و به سراي خود برد آنگاه حکم شد که از مردم یمن آن کس که در دمشق جاي دارد
هر تن دو دینار از مال خویش بیرون کنند این جمله چهل هزار دینار بر آمد تمام این مبلغ را به نزد ولید نهاد واو را رخصت
مراجعت به عراق داد. و دیگر از وافدین معاویه شداد بن اوس است و او بعد از وفات امیرالمؤمنین [صفحه 331 ] علی علیهالسلام
سفر دمشق کرد و حاضر مجلس معاویه شد معاویه او را عظیم تکریم کرد و نیک ترحیب گفت و از ایام سپري شده سخنی یاد نکرد
و آغاز عتابی ننمود پس یک روز که مجلس از مردم انجمنی برزگ بود گفت اي شداد برخیز و سخنی چند در مثالب علی بن
فقال له شداد اعفنی من ذلک فان علیا قد لحق بربه و جوزي بعمله و کفیت ما کان » ابیطالب که خود بدان جمله آگاهی بگوي
شداد گفت اي معاویه مرا از این فرمان مَعْفُو « یهمک منه و انقادت لک الامور علی ایثارك فلا تلتمس من الناس ما لا یلیق بحلمک
دار همانا علی با پروردگار خود پیوست و بدانش! خود پاداش یافت و تو چنان که می خواستی کام یافتی و امر خلافت بر تو راست
بایستاد لاجرم از مردي چیزي طلب مکن که با حلم تو درست نیاید معاویه گفت اي شداد لابد باید برخیزي و سخنی بگوئی و اگر
فقال الحمد لله الذي افترض طاعته علی عباده و جعل » : نه در خدمت ما خالی از شک و ریب نخواهی بود شداد ناچار بر پاي شد
صفحه 138 از 172
رضاه عند أهل التقوي آثر من رضا خلقه، علی ذاك مضی أولهم و علیه یمضی آخرهم أیها الناس ان الآخرة وعد صادق یحکم فیها
ملک قادر و ان الدنیا أجل حاضر یاکل منها البر و الفاجر و ان السامع المطیع لله لا حجۀ علیه و ان السامع العاصی لا حجۀ له و ان الله
اذا أراد بالعباد خیرا عمل علیهم صلحائهم و قضا بینهم فقهاوهم و جعل المال فی أسخیائهم و اذا أراد بهم شرا عمل علیهم سفآؤهم و
قضا بینهم جهلاؤهم و جعل المال عند بخلائهم و ان من صلاح الولاة قرناؤها و نصحک یا معاویۀ من أسخطک و غشک من
در جمله می گوید خداوند واجب ساخت طاعت خود را بر .« أرضاك بالباطل و قد نصحتک بما قدمت و ما کنت أغشک بخلافه
بندگان خود و در نزد پارسایان و پرهیزگاران رضاي خود را بر رضاي خلق مختار ساخت بر این گذشتند و بر این می گذرند هان
اي مردم بدانید که وعدهي آخرت از در صدق است و حکومت پادشاه قادر قاهر است و دنیا محضریست که دین داران و فاجران از
آن بهرمند می شوند و در آن سراي بندگان مطیع جنایتی و حجتی وارد نیاید و از براي گناهکاران [صفحه 332 ] عذري و حجتی
نماند همانا گاهی که اراده کند از براي بندگان خیري نیکوان در ایشان کارفرما می شوند و دانایان ایشان قضا می کنند و
بخشندگان ایشان بخش بیت المال می فرمایند و چون از بهر مردم شري اراده فرماید دیوانگان ایشان کار گذار شوند و جاهلان
قضاوت کنند و مال به دست بخیلان افتد و از متصلان تو اي معاویه نیکوتر کسی است که تو را به حق نصیحت کند و به خشم آرد
و خائنتر کسی است که تو را خشنود کند به سخنهاي باطل و ترغیب دهد به کارهاي زشت همانا من از نخست تو را به راستی
فقال » نصیحت کردم سخن خویش را دیگرگون نکنم. چون سخن بدین جا آورد معاویه گفت اي شداد از پاي بنشین چون بنشست
له انی قد أمرت لک بمال یعینک ألست من السمحاء الذین جعل الله المال عندهم لصلاح خلقه فقال له شداد ان کان ما عندك من
المال هو لک دون ما للمسلمین فعمدت جمعه مخافۀ تفرقه فأصبته حلالا و أنفقته حلالا فنعم و ان کان مما شارکک فیه المسلمون
معاویه گفت اي شداد من .« ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین » فاحتجبته دونهم فأصبته اقترافا و أنفقته اسرافا فان الله جل اسمه یقول
تو را چندان مال دادم که غنی کردم آیا نیستم از مردم جواد که خداوند مال را از براي صلاح خلق در نزد ایشان به ودیعت نهاده
شداد گفت اگر این مال خاص تست از طریق حلال به دست کردي و در طریق حلال بذل نمودي نیکوکاري است و اگر مسلمانان
را در آن مال شراکتی و نصیبهایست و تو از ایشان بازداشتی و خاص خود پنداشتی و در انفاق تبذیر نمودي خداوند مبذرین را
برادران ابلیس نامیده. معاویه گفت آن مال از بهر شداد مقرر داشتهام او را تسلیم دارید تا به اهل خویش با شود از آن پیش که
یعنی آن کس که عقل او مغلوب هواي نفس اوست جز من « المغلوب علی عقله بهواه سواي » جنون او بر وي غلبه کند شداد گفت
است این بگفت و عطایاي معاویه را نپذیرفت و طریق مراجعت پیش گرفت. [صفحه 333 ] و دیگر از وافدین معاویه به روایت
ابومخنف لوط بن یحیی ابوالطفیل الکنانی است که بعد از وفات امیرالمؤمنین علیهالسلام چون سلطنت معاویه استقرار یافت بر وي
معاویه گفت اي ابوالطفیل آیا حاضر « فقال له معاویۀ أکنت فیمن حضر قتل عثمان قال لا و لکنی ممن حضر و لم ینصره » درآمد
بودي در قتل عثمان و در شمار کشندگان اوئی گفت نیستم لکن از آن جماعتم که حاضر بودند و او را نصرت نکردند گفت چه
قال منعنی منه ما منعک اذ تربصت به ریب المنون و أنت » چیز منع کرد تو را از نصرت و حال آن که نصرت او بر تو واجب بود
گفت مرا منع کرد آن چیز که تو را منع کرد گاهی که با لشکر ساخته در شام نشستی و به انتظار مرگ او روز بردي معاویه « بالشام
گفت مگر نمی بینی که من در طلب خون او رنج می برم و از کشندگان او کیفر می کشم ابوالطفیل گفت خونخواهی تو چنانست
که شاعر جعفی گوید: لا لفینک بعد الموت تند بنی و فی حیاتی ما زودتنی زادا و دیگر از وافدین معاویه قیس بن سعد بن عبادهي
فقال لهم معاویۀ یا معشر الأنصار بم تطلبون ما قبلی فوالله » انصاریست که بعد از عام الجماعۀ با جماعتی از انصار بر معاویه درآمد
لقد کنتم قلیلا معی کثیرا علی و لفللتم حدي یوم صفین حتی رأیت المنایا تلظی فی اسنتکم و لهجوتمونی باشد من وقع الاشافی حتی
معاویه گفت اي جماعت انصار به چه دست « اذا أقام الله ما حاولتم مثله فلم أدع فیکم وصیۀ رسول الله هیهات أبی الحقین العذرة
آویز طلب می کنید چیزي را که در دست منست سوگند با خداي کم افتاده است که شما به پشتوانی من جنبش کنید و نصرت مرا
صفحه 139 از 172
طلب فرمائید بلکه همواره به خصمی من میان بستید و سورت مرا درهم شکستید چندان که در یوم صفین مرگ را بر سنانهاي شما
معاینه کردم و همچنان مرا با زبان بیازردید و هجا گفتید به کلماتی که هر ثلمه کننده شکافندهتر بود تا گاهی که خداوند بر پاي
داشت چیزي را که شما مانند آن را همی جستید و من وصیت رسول خداي را دست باز نداشتم و جانب شما را فرو نگذاشتم
فقال قیس طلب ما قبلک بالاسلام الکافی به الله لا بما » . هیهات من فریب شما را نخورم و عذر شما را [صفحه 334 ] به دروغ نپذیرم
منت به الیک الأحزاب و أما عدواتنا لک فلو شئت کففتها عنک و أما هجونا ایاك فقول یزول باطله و یثبت حقه و أما استقامۀ الأمر
فعلی کره کان منا و أما فلنا حدك یوم صفین فانا کنا مع رجل نري طاعته لله طاعۀ و أما وصیۀ رسول الله بنا فمن آمن به رعاها بعده و
قیس گفت طلب چیزي که امروز در دست تست به حکم « أما قولک ابی الحقین فلیس دون الله ید تحجزك عن مسائتک یا معاویۀ
اسلام است و آن را خداوند کافل و کافی است پس مسلمانان بهره خود طلبند لاجرم واجب می کند که متقاعد در طلب نباشند و
توانی نجویند و معین تو در پشتوانی منتی بر تو ننهد و این که ما را دشمن خود دانی و از یوم صفین یاد کنی اگر خواهی توانی ما را
به نیکوئی و مهربانی دوست گردانی و این که گوئی ما تو را هجا گفتیم جاي عتاب نیست چه اگر سخن به باطل رفت زایل گردد و
اگر به حق گفته سترده نشود و این که از قوام امر خویش سخن کردي این کار بر ما گران افتاد و ما مکروه داشتیم و این که گوئی
سورت تو را در صفین شکتستیم ما در خدمت مردي بودیم که طاعت او را طاعت خداي دانستیم و این که وصیت رسول خداي را
نگاهداشتی و رعایت انصار را فرو نگذاشتی حمل منتی بر ما نتوانی آورد چه هر کس ایمان به رسول خداي دارد وصیت او را پس
44 ] در حق ما جز دست قدرت خداوند منع دنائت و مسائت تو نتواند کرد. ] « ابی الحقین » از او فرو نگذارد و این که تمثل کردي به
چون سخن بدین جا آورد معاویه از در کراهت گفت اکنون بگوئید تا چه خواهید باشد که حاجات شما را قرین اسعاف دارم و
رخصت مراجعت فرمایم؟ [صفحه 335 ] و قیس بن سعد از شیعیان خاص علی علیهالسلام بود و در زهد و دیانت و فرمان برداري
خداوند همانند نداشت در خبر است که وقتی نماز می گذاشت چون سر فروداشت در موضع سجده ماري نگریست با سر خویش
مار را دفع داد چون پیشانی بر خاك نهاد آن مار بازشد و مانند طوقی بر گردنش درافتاد قیس نماز را استوار بداشت و چیزي از
فرض و سنت نماز نکاست چون از نماز فراغت جست دست فرابرد و ما را بگرفت بیفکند. و دیگر از وافدین معاویه جمیل بن کعب
الثعلبی بود و او مردي از شیعیان علی علیهالسلام است چون امر خلافت بر معاویه محکم بایستاد فرمان کرد تا او را گرفته مغلولا به
گفت سپاس خداوند را « قال الحمد لله الذي امکننی منک ألست القائل فی یوم الجمل » درگاه آوردند چون چشم معاویه بر او افتاد
که مرا بر تو نصرت داد تو آن کس نیستی که در جنگ جمل این شعر قراءت کردي: أصبحت الامۀ فی أمر عجب و الملک مجموع
غدا لمن غلب قد قلت قولا صادقا غیر کذب ان غدا تهلک أعلام العرب جمیل گفت اي معاویه این سخن را بگذار که از بهر تو
سودي نکند بلکه زیانی و مصیبتی باشد معاویه گفت کدام نعمت از این بزرگتر است که خداوند مرا بر مردي ظفرمند کرد که در
فقال جمیل اللهم ان معاویۀ لم » ساعتی از اصحاب من عددي کثیر طعمه شمشیر ساخت آن گاه فرمان داد که سر از تن او دور کنند
« یقتلنی فیک و لا لانک ترضی قتلی و لکن قتلنی علی حطام الدنیا فان فعل فافعل به ما هو أهله و ان لم یفعل فافعل به ما أنت أهله
یعنی اي پروردگار من! معاویه مرا در راه تو نمی کشد و مرتکب این امر نمی شود از براي آن که تو را از قتل من خشنود کند لکن
در حب دنیا و طلب حطام دنیوي مقتول می سازد پس اگر این کار کرد تو آن کار کن که سزاوار اوست و اگر دست بازداشت تو
معاویه گفت خداوند « فقال معاویۀ لعنک الله لقد سببت فأبلغت فی السب و دعوت فأبلغت فی الدعاء » آن کار کن که سزاوار تست
تو را لعن کند که فحش گفتی و سب کردي و به نهایت بردي شتم و سب را [صفحه 336 ] دعا کردي و به کمال آوردي دعا را و
چون جمیل از بزرگان قبیله ربیعه بود او را رها ساخت و تمثل به شعر نعمان بن منذر جست ابن کلبی روایت کند که نعمان بن منذر
جز این شعر هیچ وقت شعر نگفت: تعفو الملوك العادلون عن الجلیل بفضلها و لقد تعاقب فی الیسیر و لیس ذاك لجهلها الا لیعرف
فقال له ما » فضلها فیخاف شدة نکلها و دیگر از وافدین معاویه عدي بن حاتم الطائی است در خبر است که عدي بر معاویه درآمد
صفحه 140 از 172
فعلت الطرفات یعنی اولاده قال قتلوا مع علی قال ما أنصفک علی قتل اولادك و ابقی اولاده فقال عدي ما انصفت علیا اذ قتل و بقیت
معاویه گفت اي عدي چه کردي با پسرهاي خود که با خویشتن نیاوردي گفت در رکاب علی علیهالسلام کشته شدند معاویه « بعده
گفت علی در حق تو انصاف نکرد فرزندان تو را کشت و فرزندان خود را باقی گذاشت عدي گفت من داد ندادم علی را گاهی که
او کشته شد و من زنده ماندم. فقال معاویۀ اما انه قد بقیت قطرة من دم عثمان لا یمحوها الادم شریف من اشراف الیمن قال عدي
والله ان القلوب التی ابغضناك بها لفی صدورنا و ان سیوفنا التی قاتلناك لعلی عواتقنا و لئن ادنیت من الغدر الینا شبرا لندنین الیک
من الشر شبرا و ان مر الحلقوم و حشرجۀ الحیزوم لاهون الینا ان نسمع المساءة فی علی فسل السیف یا معاویۀ ببعث السیف. معاویه
گفت دانسته باشید قطرهي از خون عثمان هنوز به جاي است و سترده نمی شود مگر به خون شریفی از اشراف یمن عدي گفت
سوگند با خداي آن دلها که آکنده از خشم تو بود در سینهاي ماست و آن شمشیرها که تو را با آن قتال می دادیم بر دوشهاي
ماست همانا اگر از در غدر و خدیعت شبري با ما نزدیک شوي در طریق شر تو را شبري نزدیک شویم دانسته باش که قطع حلقوم و
سکرات مرگ بر ما آسانتر است از این که سخنی ناهموار در حق علی اصغا نمائیم و کشیدن شمشیر اي معاویه به انگیزش شمشیر
است. [صفحه 337 ] معاویه مصلحتِ وقت را در جنبش خشم و غضب ندانست روي سخن را بگردانید و کتاب خویش را فرمان کرد
که کلمات عدي را مکتوب سازید که همه پند و حکمت است و با عدي چنان به مهربانی سخن پیوست که گفتی هرگز با او به
درشتی سخن نکرده. و دیگر از وافدین معاویه سعد بن ابی وقاص و اسم ابی وقاص مالک بن اهیب بن عبدمناف بن زهرة بن کلاب
القرشی الزهري است و کنیت او ابواسحق است و در عام الجماعۀ بر معاویه درآمد و او را به امارت مؤمنین سلام نداد بر معاویه
گران آمد گفت اگر خواستم که بر من به امارت مؤمنین سلام دهی نتوانستی سر برتافت سعد گفت مؤمنین مائیم کی تو را به
امارت خویش اختیار کردیم که امیرالمؤمنین خطاب کنیم؟ هان اي معاویه تو از این کار به دست کردهي شادمانی لکن ما به کردار
تو مسرور نیستیم و من به هیچ کاري در نیاویختم و یک محجمه خون نریختم معاویه گفت اي ابواسحق من و پسر عم تو علی فراوان
خون ریختیم اکنون بیا و بر کنار من در این سریر بنشین تا حدیث کنیم سعد بیامد و بنشست. معاویه گفت اي ابواسحق تو را چه
بازداشت که در طلب خون امام مظلوم مرا اعانت نکردي سعد گفت اي معاویه تو همی خواستی که من با تو متفق شوم و با علی بن
یعنی اي « انت منی بمنزلۀ هارون من موسی » ابی طالب علیهماالسلام قتال دهم و حال آن که از رسول خداي شنیدم که او را فرمود
علی تو وصی منی و خلیفه منی چنان که هارون موسی را بود معاویه گفت تو خود از رسول خداي این سخن شنیدي؟ گفت هر دو
گوشم کر باد اگر نشنیده باشم معاویه گفت اگر من این شنیدم هرگز با او قتال ندادم سعد گفت من با این همه پاي در دامن پیچیدم
و از حرب مسلمین تقاعد ورزیدم تا امر بر من روشن گردد معاویه گفت این کار بیرون حکم خداوند کردي چه خداي می فرماید.
و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا فأصلحوا بینهما فان بغت [صفحه 338 ] احدیهما علی الأخري فقاتلوا التی تبغی حتی تفیء الی أمر »
45 ]. در خبر است که معاویه روي به مردم شام کرد و گفت اینک صدیق علی ابن ابیطالب سعد بن ابی وقاص است مردم به ] « الله
جانب او نگران شدند و علی علیهالسلام را هدف سب و شتم ساختند سعد وقاص بگریست معاویه گفت اي سعد این گریه چیست
گفت از بهر آن که این جماعت علی را سب می کنند و مرا استطاعت دفع ایشان نیست و حال آن که در علی خصالی است که اگر
یکی از آنها در من باشد با دنیا و آنچه در دنیاست برابر نکنم نخست آن که گاهی که علی علیهالسلام در یمن بود مردي رنجیده
خاطر از نزد او به حضرت رسول آمد و خواست آغاز شکایت کند رسول خدا فرمود سوگند می دهم تو را به خدائی که مرا به
رسالت مخصوص داشت آیا با علی خشمناکی گفت آري یا رسول الله. قال: ألا تعلم أنی أولی بالمؤمنین من أنفسهم؟ قال: بلی! قال:
فمن کنت مولاه فعلی مولاه. رسول خدا فرمود آیا نمی دانی که من اولی به تصرفم در جان و مال مؤمنین؟ عرض کرد چنین است
فرمود پس هر که را من مولایم علی نیز مولاي اوست مکشوف باد که من بنده در کتاب رسول خداي در ذیل قصه سفر کردن علی
علیهالسلام به یمن این حدیث را به شرح نگاشتهام به روایت احمد حنبل و دیگران آن مرد بریده الحصیب بود که شکوي به
صفحه 141 از 172
حضرت رسول آورد بالجمله بر سر داستان رویم سعد وقاص گفت دویم آن که در یوم خیبر گاهی که عمر بن الخطاب و اصحاب
او از حربگاه به هزیمت باز شتافتند. قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لاعطین الرایۀ غدا انسانا یحب الله و رسوله و یحبه الله و
رسوله. فرمود فردا علم را به دست کسی می دهم که دوست دارد او خدا و رسول را و [صفحه 339 ] خدا و رسولش دوست دارند
او را و روز دیگر رمد آن حضرت را زایل ساخت و رایت جنگ را بدو داد تا برفت و فتح خیبر فرمود سیم آن که در سفر تبوك او
را به خلیفتی خود در مدینه باز گذاشت علی علیهالسلام عرض کرد یا رسول الله مرا با کودکان و زنان به جاي می گذاري. فقال
رسول الله صلی الله علیه و آله: أما ترضی أن تکون منی بمنزلۀ هارون من موسی الا أنه لا نبی بعدي. فرمود رضا نمی دهی که در نزد
من چنان باشی که هارون موسی را یعنی وصی من و خلیفه من تو باشی الا آن که بعد از من پیغمبري نیست. چهارم آن که رسول
خدا به حکم خداوند ابواب مسجد را به جمله مسدود داشت مگر باب علی را که گشاده گذاشت پنجم چون این آیت مبارك
این وقت رسول خدا علی و فاطمه و حسن و حسین را .« انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا » . بیامد
بخواند. فقال: أللهم هؤلاء أهلی فأذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا. عرض کرد پروردگارا اهل من ایشانند تو پاکیزه و مطهر بدار
ایشان را از رجس همانا این حدیث را ابن ابی الحدید در شرح نهجالبلاغه و فاضل مجلسی در جلد فتن و کتاب روضه می نگارند
هر یک بتباینی اندك. اما مسعودي در مروج الذهب می گوید چون سعد بن ابی وقاص سخن بدین جاي رسانید بر پاي شد که
بیرون رود معاویه او را صفیري زد که بنشین و پاسخ آنچه گفتی بشنو گفت من هرگز از جانب تو هدف ملامت نشوم اگر آنچه
گفتی به صدق سخن کردي چرا با علی بیعت ننمودي و او را نصرت نکردي سعد گفت سوگند با خداي که من سزاوارترم که تو
برخیزي و این خلافت و امارت را به من سپاري معاویه گفت تو نسب به جماعت بنی عذره می بري و این نسب تو را ازین منصب
[صفحه 340 ] دفع می دهد. شعر سید محمد حمیري به این معنی اشارتیست: سائل قریشا بها ان کنت ذاعمه من کان اثبتها فی الدین
اوتادا من کان اقدمها سلما و اکثرها علما و اظهرها اهلا و میلادا من وحد الله اذ کانت مکذبۀ تدعو مع الله اوثانا و اندادا من کان
یقدم فی الهیجاء و ان نکلوا فیها و ان بخلوا عن قربه جادا من کان اعدلها حکما و اقسطها حلما و أصدقها و عدا و ایعادا ان یصدقوك
فلن یعدوا اباحسن ان انت لم تبق للابرار حسادا ان انت لم تبق من تیم أخاسلف و من عدي لحق منه الحادا او من بنی عامر او من بنی
أسد رهط العبید بنوجهل و أوغادا و رهط سعد و سعد کان قد علموا عن مستقیم لدین الله صدادا قوما تداعوه دنیا ثم سادهم لولا
خمول بنی زهر لما سادا در خبر است که وقتی سعد بن ابی وقاص شنید که علی علیهالسلام با خوارج قتال داد و ذوالثدیه نیز در میان
کشتگان بود و خبر رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق علی علیهالسلام و ذوالثدیه راست آمد چنانکه در کتاب رسول خدا صلی
و قال والله لو علمت ان ذلک کذلک لمشیت الیه و لوحبوا گفت » الله علیه و آله به شرح رقم کردیم سخت در قلق و اضطراب افتاد
اگر می دانستم که خبر رسول خدا در حق علی راست می آید هر آینه به سوي علی می رفتم اگر همه به غیر بدن و با دست و شکم
رفتن بود. و دیگر از وافدین معاویه محمد بن عبدالله حمیري و هشام المرادي و مردیست که او را طرماح گفتند این هر سه تن در
محضر معاویه حاضر شدهاند معاویه فرمان داد تا یک بدره زر سرخ بیاوردند و در پیش روي او گذاشتند پس روي بدیشان آورد و
قولوا قولکم فی علی و لا تقولوا الا الحق و انا نفی من صخر بن حرب ان أعطیت هذه البدرة الا من » ! گفت اي معشر شعراي عرب
یعنی انشاي سخن کنید در حق علی و جز به راستی سخن مکنید و من پسر ابوسفیان نیستم اگر این بدره زر را عطا نکنم با « قال الحق
آن کس که [صفحه 341 ] در حق علی سخن بحق گوید. نخستین طرماح برخاست و کلمه چند بگفت و در حق علی نکوهیده سخن
کرد معاویه گفت بنشین همانا خداوند بر ضمیر تو داناست و بر مکان تو بینا از پس او هشام المرادي برخاست او نیز در حق علی
ناستوده گفت معاویه گفت بنشین خداوند مکانت و منزلت شما را نیکو می داند این وقت عمرو بن العاص با محمد بن عبدالله
ثم قال یا معاویۀ » .- الحمیري که در شمار دوستان او بود گفت برخیز و چیزي بگوي و جز به حق سخن مپرداز پس محمد برخاست
« قد آلیت ألا تعطی هذه البدرة الا قائل الحق فی علی قال نعم أنا نفی من صخر بن حرب ان أعطیتها منهم الا من قال الحق فی علی
صفحه 142 از 172
محمد گفت اي معاویه تو سوگند یاد کردي که عطا نکنی این بدره را الا آن کس را که در حق علی سخن به صدق کند گفت
چنین است من پسر ابوسفیان نیستم اگر جز این کنم این بدره آن کس راست که در حق علی سخن به صدق کند پس محمد آغاز
این اشعار کرد: بحق محمد قولوا بحق فان الافک من شیم اللئام أبعد محمد بأبی و أمی رسول الله ذي الشرف الهمام ألیس علی
أفضل خلق ربی و أشرف عند تحصیل الأنام ولایته هی الایمان حقا فذرنی من أباطیل الکلام و طاعۀ ربنا فیه و فیها شفآء للقلوب من
السقام علی امامنا بأبی و أمی أبوالحسن المطهر من حرام امام هدي أتاه الله علما به عرف الحلال من الحرام [صفحه 342 ] و لو أنی
قتلت النفس حبا له ما کان فیها من أثام یحل النار قوم یبغضوه و ان صاموا و صلوا ألف عام و لا والله ما ترکوا صلوة بغیر ولایۀ العدل
الامام امیرالمؤمنین بک اعتمادي و بالغرر المیامین اعتصامی برئت من الذي عادا علیا و حاربه من أولاد الحرام تناسوا نصبه فی یوم
خم من الباري و من خیر الأنام برغم الأنف من یشنا کلامی علی فضله کالبحر طام و أبرء من أناس أخروه و کان هو المقدم بالمقام
علی هزم الأبطال لما رأوا فی کفه ما حی الحسام علی آل النبی صلوة ربی صلوة بالکمال و بالتمام معاویه گفت تو از این جمله به
راستی سخن کردي و آن بدره زر را با وي عطا کرد. و دیگر از وافدین معاویه احنف بن قیس و حارثۀ بن قدامۀ السعدي و حباب
فقال معاویه للأحنف أنت الساعی علی امیرالمؤمنین عثمان و » بن یزید المجاشعی است چون بعد از عام الجماعۀ بر معاویه درآمدند
معاویه گفت اي احنف توئی که سعی و سعایت در قتل عثمان کردي و ام «؟ خاذل ام المؤمنین عائشۀ و الوارد المآء علی علی بصفین
فقال الاحنف یا امیرالمؤمنین من » . المؤمنین عایشه را منکوب و مخذول گذاشتی و با علی در شریعت فرات با من مقاتلت آراستی
ذاك ما أعرف و منه ما انکر أما امیرالمؤمنین عثمان فأنتم معشر قریش حصرتموه بالمدینۀ و الدار متباعدة نازحۀ و قد حصره [صفحه
343 ] المهاجرون و الانصار بمعزل و کنتم بین خاذل و قاتل و أما عائشۀ فانی خذلتها فی طول باع و رحب سرب و ذلک أنی لم أجد
احنف گفت اي معاویه من از .« فی کتاب الله الا ان تقر فی بیتها و أما ورودي بصفین فانی وردت حین اردت أن تقطع رقابنا عطشا
کار عثمان آگهی ندارم لکن بر خذلان عایشه منکر نیستم اما در قتل عثمان شما اي جماعت قریش او را در مدینه به محاصره
انداختید و با اظهار قربت و قرابت دست باز داشتید و مهاجر و انصار او را حصار دادند لاجرم در میان قتل و خذلان کاري به دست
کردید اما خذلان عایشه را از بهر آن خواستم که از حد خویش بیرون شتافت و از آنچه محکوم بود سر بر تافت چه از کتاب خداي
نیافتم جز این که او در سراي خویش اقامت کند اما ورود من به صفین چنان بود که وقتی وارد شدم که تو بر آن اندیشه بودي که
و ان من شیء الا عندنا » : فقال ایها الناس ان الله تعالی قال » ما را عطشان گردن بزنی. در خبر است که معاویه بدین کلمات خطبه کرد
گفت اي مردمان خداوند می فرماید خزاین همه .« فعلام تلوموننی اذا قصرت عنکم فی عطایاکم « خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم
اشیاء در نزد ماست لکن فرونمیفرستیم الا باندازهي که خود می دانیم همچنان است حال عطایاي شما هر کس را به اندازهي که
فقال له الاحنف ابن قیس انا و الله ما نلومک فیما فی » می دانم بذل می فرمایم واجب نمی کند که از قلت آن مرا ملامت کنید
احنف گفت سوگند با خداي ما .« خزائن الله و لکن وضعت یدك علی ما أنزل الله من خزائنه فجعلته فی خزائنک و حلت بیننا و بینه
تو را ملامت نمی کنیم در آنچه در خزانهي خداست لکن آنچه را خداي از خزانه خود فرو فرستاد تو در خزانهي خود فراهم
آوردهي و دست تصرف بر زبر آن نهاده و میان ما و آن حاجز و حایل شده این وقت معاویه از احتجاج دست باز کشید و احنف را
پنجاه هزار دهم داد و اصحاب او را هر یک جداگانه عطیتی فرمود و گفت دیگر چه حاجت داري احنف گفت حاجت [صفحه
344 ] من آنست که احسان خویش را از مردم باز نگیري و عطایاي ایشان را به هنگام برسانی و گاهی که از ما مدد بخواهی مردم
فرمان پذیر و کافی به سوي تو گسیل سازیم. آنگاه حباب را سی هزار درهم عطا کرد پس حباب به نزدیک معاویه آمد و گفت
دانسته که احنف جانب علویه را فرو نگذارد و مرا نیز شناخته که از معاویه دست بازندارم چونست که احنف را پنجاه هزار درهم
عطا کنی و مرا سی هزار درهم؟ معاویه گفت من دین احنف را به دین دراهم خریدم حباب گفت نیز دین مرا خریده معاویه نیز
ناچار بیست هزار درهم بر افزود تا قرن احنف باشد لکن حباب افزون از هفته نزیست و چون وداع جهان گفت آن مال را به سوي
صفحه 143 از 172
معاویه باز گردانیدند فرزدق این شعر در این معنی انشاد کرد: أتاکل میراث الحباب ظلامۀ و میراث حرب جامد لک ذائبه ابوك و
عمی یا معوي أورثا تراثا و یختار التراث أقاربه و لو کان هذا الدین فی جاهلیۀ عرفت من المولی القلیل جلائبه و لو کان هذا الامر فی
غیر ذلکم لادیته او غص بالماء شاربه فکم من أب لی یا معاویه لم یکن أبوك الذي من عبدشمس یقاربه آن گاه نوبت به حارثۀ بن
معاویه گفت تو کیستی گفت من حارثهام و این نام اشعاري از شجاعت من « فقال معاویۀ من انت قال انا حارثه بن قدامۀ » قدامه افتاد
فقال لا تفعل یا » می کند چه حارث به معنی شیر است این سخن بر معاویه ناگوار آمد گفت گمان آنست که تو مکس نحل باشی
حارثه « معاویۀ قد شبهتنی بالنحلۀ و هی والله حامیۀ اللسعۀ حلوة البصاق و ما معاویۀ الا کلبۀ تعاوي الکلاب و ما امیۀ الا تصغیر امۀ
گفت اي معاویه چنین مکن مرا با نحله مانند می کنی سوگند با خداي که نحله دشمن را با گزیدن دفع می دهد و با آب دهان
عسل می انگیزد اما معاویه جز سگی نباشد که بر سگان دیگر بانگ می زند و امیه تصغیر امه است که به معنی کنیزك است.
معاویه گفت چنین مکن گفت تو کردي و من کردم معاویه گفت « فقال معاویۀ لا تفعل قال انک فعلت و فعلت » [ [صفحه 345
اکنون بیا در سریر من با من بنشین و این وقت احنف و حباب در سریر معاویه جاي داشتند حارثه گفت من بر سریر تو نخواهم
حارثه گفت از بهر آن که من نگرانم که این دو مرد « قال: لانی رایت هذین قد اما طاك عن مجلسک فلم اکن لا شارکهما » نشست
جاي بر تو تنگ کردهاند و تو را از مجلس به یک سوي بردهاند من در این کار زشت با ایشان هم دست نخواهم شد معاویه گفت
اي حارثه نزدیک شو که مرا با تو مسارهایست و سخنی پوشیده خواهم گفت. چون حارثه نزدیک شد در گوش او گفت که من بر
بذل دینار دین این دو مرد را خریدهام حارثه گفت دین مرا نیز بخر معاویه گفت اي حارثه چنین کنم سخن بلند مکن و بعضی از
کلمات احنف را با معاویه آنجا که یزید علیه اللعنه را ولایت عهد می دهد انشاء الله مرقوم خواهیم داشت. و دیگر از وافدین معاویه
صعصعۀ بن صوحان است همانا قصه رسالت صعصعه را از جانب امیرالمؤمنین علیهالسلام به سوي معاویه در کتاب صفین به شرح
نگاشتیم و مخاطبات او را با معاویه مخصوص کتاب وافدین داشتیم همانا منصوري در جزو ثالث از کتاب زبدة الفکرة فی تاریخ
الهجرة که مخصوص در احوال بنی امیه نگاشته و مسعودي نیز در مروج الذهب بدان اشارتی فرموده گاهی که امیرالمؤمنین به
صحبت صعصعه مکتوب خویش را به معاویه فرستاد صعصعه طی مسافت کرده وارد دمشق گشت و بر در سراي معاویه آمد و
حاجت را گفت معاویه را آگهی ده که رسول از جانب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب می رسد، اجازت کن تا در آید. جماعتی از
بنی امیه که حاضر باب بودند این کلمات را از صعصعه نپسندیدند و سر و مغز او را با مشت و نعل بکوفتند صعصعه بانگ برداشت
که اگر کسی بگوید پروردگار من خداست او را می کشید آواز گیر و دار ایشان گوشزد معاویه شد گفت چیست این هایاهوي
گفتند رسولی از جانب علی علیهالسلام می رسد و کتابی از علی علیهالسلام می آورد گفت چه کس است گفتند مردي از عرب
است که صعصعه نام دارد معاویه گفت سوگند با خداي [صفحه 346 ] که او تیري از تیرهاي علی علیهالسلام است که به من رسیده
است که او از خطباي عرب و زعماي اهل ادبست و سخت خواستار بودم که او را دیدار کنم و او را رخصت بار داد. پس صعصعه
معاویه را از این تحیت که موجب تحقیر بود و از این که علی « فقال السلام علیک یا ابن ابی سفیان هذا کتاب امیرالمؤمنین » درآمد
را بر مؤمنان أمیر خواند بد آمد گفت اگر در سنت جاهلیت و شریعت اسلام قتل رسول روا بود تو را زنده نگذاشتم آنگاه خواست
محل قریحت و مقام بلاغت او را مکشوف سازد و بداند که طبعا سخن می گوید یا به تکلف این کلمات به هم می پیوندد و گفت
یعنی چون « قال کان اذا غزا انکمش و اذا لقی افترش و اذا انصرف احترش » از کدام قبیلهي گفت از نزار گفت نزار را صفت کن
آهنگ رزم کنند عجلت جویند و چون دشمن را دیدار کنند غالب گردند و چون از مصاف گاه منصرف با غنایم روند معاویه
قال کان یطیل النجاد و یعول العباد و یضرب » گفت در اولاد نزار از کدام طایفهي گفت از ربیعه فرمود ربیعه را خصلت چیست
یعنی مردان ربیعه بلند بالایند و بندهاي شمشیر را بلند دارند و مردم را کافی و کفیلاند و در بقاع عالیه و « ببقاع الارض العماد
قال کان » اراضی معروفه نشیمن کنند، معاویه گفت در میان ربیعه با کدام قبیله نسب می بري گفت جدیله گفت جدیله چه کسانند
صفحه 144 از 172
گفت جدیله در جنگ شمشیر برنده، و در کرم ابر بارنده، و .« فی الحرب سیفا قاطعا و فی المکرمات غیثا نافعا و فی اللقاء لهبا ساطعا
قال کان » در مبارزت نار فروزندهاند معاویه گفت در میان جدیله از کدام جماعتی گفت عبد القیس گفت عبدالقیس را بازنماي
گفت « خطیبا خضرما ابیض وهابا یقدم لضیفه ما وجد و لا یسئل عما فقد کثیر المرق طیب العرق یقوم للناس مقام الغیث من السماء
عبد القیس خطیبی است چون بحر دمنده و پاکدامنی است معطی و بخشنده و پذیرائی کند مهمان را بهر چه تواند یافت و نگران
[ نشود آنچه را که از دست داد خورش فراوان نهند و پاك و پاکیزه دمند چنان سودمندند مردمان را که باران آسمان. [صفحه 347
معاویه گفت واي بر تو اي پسر صوحان تو این طوایف را به تمام مفاخرت و مباهات ستایش کردي از بهر قریش چه به جاي
قال بلی والله یابن ابی سفیان ترکت لهم ما لا یصلح الالهم ترکت لهم الاحمر و الابیض و الاصغر و الاشقر و السریر و المنبر » گذاشتی
صعصعه گفت اي پسر ابوسفیان از براي قریش باز گذاشتم آنچه را سزاوار ایشان دانستم همانا شترهاي رونده « و الملک الی المحشر
و شمشیرهاي برنده و نیزههاي خطی و اسبهاي تازي و تخت سلطنت و منبر خلافت و پادشاهی تا روز قیامت را خاص ایشان
گذاشتم. معاویه بدین کلمات شاد شد و چنان دانست که این صفات شامل تمامت قریش است گفت سخن به صدق کردي و ایشان
فقال لیس لک و لا لقومک فی ذلک اصدار و لا یراد بعدتم عن انف » چنیناند که صفت نمود صعصعه مکنون خاطر او را دانست
صعصعه گفت اي معاویه در آنچه شرح دادم از براي تو و از براي قوم تو آمد شدنی نیست شما « المرعی و علوتم عن عذب الماء
دورید از چریدن این مرعاي مهنا و نوشیدن این زلال گوارا معاویه گفت اي پسر صوحان چرا و از بهره چه ما را از این متاع بهري و
گفت این مکانت و منزلت خاص بنی هاشم است و بهره شما جز آتش دوزخ « فقال الویل لاهل النار ذلک لبنی هاشم » نصیبی نیست
فقال الوعد ینسی عنک لا الوعید من » نیست. چون سخن بدینجا آورد معاویه گفت برخیز و فرمان کرد تا او را از سراي بیرون کنند
گفت وعدههاي نیکو را از پس پشت انداختی و بدانچه بیم دادي در ایستادي و آن کس که آهنگ « اراد المناجزة یقبل المحاجزة
مناجزه می کند قبول محاجزه بایدش کرد چون بیرون شد معاویه گفت بیهوده سید سلسله و ستوده قبیله نشد پس روي با بنی امیه
کرد و گفت مرد چنین باید بود. و همچنان یک روزه معاویه با صعصعه گفت اي پسر صوحان تو در شناخت قبایل عرب دانائی
فقال البصرة واسطۀ العرب و منتهی » اهل بصره را از بهر من صفت کن و از یوم جمل و غلبه جماعتی بر جماعتی خاموش باش
[ صفحه 348 ] « السؤدد و الشرف و هم أهل الخطط فی اول الدهر و آخره و قد دارت بهم سروات العرب کدوران الرحی علی قطبها
گفت بصره واسطۀ القلاده و بیت القصیده اراضی عرب و منتهاي سیادت و شرافت است، و اهالی بصره صاحب خطط عظیمه و بانی
هیاکل جسیمهاند و مدار بزرگان عرب بر ایشان است چنان که مدار آسیا بر قطب است. معاویه گفت اکنون خوي و خصلت اهل
کوفه را بازگوي قال قبۀ الاسلام و ذروة الکلام و مظان ذوي الاعدام الا ان لها اخلاقا تمنع ذوي الامر الطاعۀ و تخرجهم عن الجماعۀ
گفت کوفه بارگاه اسلام و جولانگاه کلام و امید گاه مساکین و پناه ارامل و ایتام است الا آن « و تلک اخلاق ذوي الهیبۀ و القناعۀ
که اهل کوفه را خصلتی است که خداوندان امر سر به طاعت فرو نمی دارند و ایشان را در میان جماعت نمی گذارند و این خوي
قال اسرع الناس الی فتنۀ و اعجزهم عنها و اقلهم عناء فیها غیر » ؟ صاحبان هیبت و قناعت است معاویه گفت اهل حجاز را چگونه یافته
گفت مردم حجاز جماعتی سبک سرند « ان لهم ثباتا فی الدین و تمسکا بقوة الیقین و یتبعون الائمۀ الابرار و یخالفون الفسقۀ الفجار
عجلت کنند در انگیزش فتنه و از دفع آن عاجز باشند، و مردمی تنگدست و محنت زدهاند الا آن که استوارند در دین و متمسکاند
قال » بعلم الیقین متابعت می کنند ائمه ابرار را و مخالفت می نمایند فاسقان فجار را. معاویه گفت ابرار کداماند و فاسقان فجار کدام
گفت اي پسر « یا ابن ابی سفیان ترك الخداع من کشف القناع علی و اصحابه من الائمۀ الابرار و أنت و اصحابک من اولئک
همانا ترك الخداع من کشف » . ابوسفیان من چیزي پوشیده نگذاشتم علی علیهالسلام و اصحاب او ابرارند و تو و اصحاب تو فجار
ما » از امثله عربست آنجا تمثل کنند که سریرا پوشیده نداشته باشند و ما شرح این مثل را در کتاب امثله عرب در ذیل مثل « القناع
مرقوم داشتیم. بالجمله معاویه از سخن صعصعه در خشم شد لکن چون دوست می داشت که کلمات او را به « وراك یا عصام
صفحه 145 از 172
قال اسد مضر » تمامت اصغا نماید خشم خویش را فروخورد گفت مرا از قبه حمراء [صفحه 349 ] خبر ده که در دیار مضر است
گفت شیران قبیله مضر ما بین غیل صنعا و غیل یمامه را راتق و فاتقاند، « مصرفات بین غیلین اذا ارسلت افترست و اذا ترکت احترست
بهر کاري آهنگ کنند غالب و قاهر آیند و اگر بازداشته شوند بحر است خویش می پردازند معاویه گفت اي پسر صوحان ایشانند
جبال پا بر جاي در حربگاه آیا در قوم خویش انباز ایشان توانی نشان داد؟ صعصعه گفت ایشان از بهر خویشند تو را سودي نباشد.
قال » معاویه گفت اکنون از دیار ربیعه حدیثی بگوي اما در تعریف ایشان طریق جهل مسپار و حمیت قوم خویش را نگران مباش
والله ما انا عنهم براض و لکن اقول فیهم و علیهم هم و الله اعلام الخیل و ارباب فی الدین و المیل لمن تغلب رایاتها اذا رسخت،
گفت سوگند با خداي من از ایشان خشنود نیستم لکن بد و نیک « جوارح الدین مدارج الیقین من نصروه فلج و من خذلوه زلج
ایشان را از در صدق صفت می کنم سوگند با خداي ایشان علمهاي لشکر و مقتداي دین؛ و باژگونه رودیناند مر آن جماعتی را
که از براي غلبه نصب رایت خویش کنند و نیز ایشاناند جوارح دین و مدارج یقین کسی که نصرت کرد ایشان را رستگار شد و
قال کنانۀ العرب و معدن العز » آن کس که مخذول داشت ایشان را بلغزید و ساقط گشت. معاویه گفت اکنون از مضر چیزي بگوي
گفت ایشان کنانه سهام عرب و مصدر محاربت و مبارزتاند دریاي حرب بدیشان موج « و الحرب یقذف البحر بها اذیه و البر ردیه
زند و صحراي نبرد صخره صماء ببارد چون سخن بدینجا رسید معاویه خاموش شد صعصعه گفت همچنان پرسش می کن از دیگر
کسان اگر پرسش نکنی من از بهر تو صفت خواهم کرد از آنچه از سؤال آن روي بر تافتی معاویه گفت آن کدام است گفت آن
قال اطوع الناس للمخلوق و اعصاهم للخالق عصاة الجبار و جلبۀ الاشرار [صفحه 350 ] یغلبهم » : خصلت اهل شام است گفت بگوي
گفت فرمانبردارتر از مردم از براي مخلوقند و عصیان کارتر مخلوق براي خالقاند خداوند جبار را بیفرمانند « الذمار و لهم سوء الدار
و جماعت اشرار را پشتوان عهد و پیمان را درهم شکنند و از آتش دوزخ کیفر بینند معاویه گفت اي پسر صوحان آنچه خواستی بر
« فقال صعصعۀ بل امر الله و قدره و کان امر الله قدرا مقدورا » زیان من سخن کردي همانا حلم آل ابوسفیان گناه تو را مَعْفُو داشت
صعصعه گفت نه چنین است بلکه تقدیر خداوند مرا محفوظ داشت و تقدیر خداوند دیگرگون نشود. در خبر است که وقتی معاویه
فرمان کرد تا صعصعۀ بن صوحان و عبدالله بن الکواء الیشکري و چند تن دیگر از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسلام را با مردي از
فقال نشدتکم الله الا ما قلتم حقا و صدقا الی الخلفاء رایتمونی فقال ابن » قریش محبوس نمودند یک روز معاویه بر ایشان درآمد
الکواء لولا انک عزمت علیناما قلنا لانک جبار عنید لا تراقب الله فی الاخیار ولکنا نقول انا علمناك لواسع الدنیا ضیق الاخرة قریب
معاویه گفت سوگند می دهم شما را به خدا که سخن از در صدق « الهوي بعید المرعی تجعل الظلمات نورا و تجعل النور ظلمات
کنید و جز به حق نگوئید مرا با کدام یک از خلفا به میزان راي سنجیده باشید ابن کوا گفت اي معاویه اگر به حکم سوگند بر ما
واجب نساختی آغاز سخن نکردیم زیرا که تو مردي جبار و ستمکاري و در قتل نیکوکاران خداي را نگران نیستی اکنون به حکم
سوگند همی گوئیم که ما تو را شناختهایم دنیاي تو با برگ و ساز و آخرت تو با گرم و گداز است و با هواجس نفسانی قریبی و از
بهشت جاودانی بعید، کارهاي حق را به هواي نفس دیگرگون کنی ظلمت را نور و نور را ظلمت خوانی. معاویه گفت خداوند اهل
شام را مکرم داشت از براي امر خلافت چه حفظ بیضه اسلام کردند و محارم خداي را ترك گفتند و مانند اهل عراق نبودند که
حرام خداي را حلال و حلال خداي را حلال دارند ابن کوا گفت اي پسر ابوسفیان از براي هر خطابی جوابیست لکن ما از جبروت
[ و سطوت تو خوفناکیم اگر زبان ما را بگشائی اهل عراق را از آلایش این کلمات منزه داریم چه ایشان هرگز در [صفحه 351
طاعت خداوند هدف ملامت کس نشوند معاویه گفت لا و الله هرگز زبان شما را گشاده ندارم این وقت صعصعه به سخن آمد
فقال تکلمت یا ابن ابی سفیان فابلغت و لم تقصر عما اردت انی یکون الخلیفۀ من ملک الناس قهرا و دانهم کبرا و استولی بأسباب »
الباطل کذبا و مکرا اما و الله مالک فی یوم بدر مضرب و لامرمی و ما کنت فیه الا کما قال القائل لا حلی و لا سیري و لقد کنت و
ابوك فی العیر و النفیر ممن اجلب علی رسول الله صلی الله علیه و آله و انما انت طلیق و ابن طلیق اطلقکم رسول الله صلی الله علیه و
صفحه 146 از 172
آله فانی تصلح الخلافۀ للطلیق. صعصعه گفت اي پسر ابوسفیان سخن به نهایت بردي و تقصیر نکردي در اداي آنچه اراده داشتی آن
کس که مردم را به قهر و غلبه به تحت فرمان آرد و به کبر و خیلا بدیشان نظر افکند و به مکر و خدیعت اسباب سلطنت به دست
کند خلیفه نباشد، سوگند با خداي در روز بدر تو را محل و مکانتی نبود نه ساکن بودي و نه سایر بلکه با پدر خود در میان قافله
جاي داشتی و از این سوي بدان سوي می گریختی [ 46 ] همانا تو طلیق پسر طلیقی طلیق را با خلافت چه مناسبت است معاویه گفت
اگر بدین شعر ابن طبیب نگران نبودم شما را گردن می زدم و این شعر را قرائت کرد: قبلت جاهلهم حلما و مغفرة و العفو عن قدرة
ضرب من الکرم مکشوف باد که در کتاب زبدة الفکره از تواریخ بنی امیه مسطور است که این مسائل را که اکنون نگارش می یابد
معاویه از ابن عباس پرسش نمود لکن مسعودي در مروج الذهب می نگارد که ابن عباس از صعصعه سؤال فرمود و من بنده به راه
یعنی میان شما بزرگواري « ما السؤدد فیکم » مسعودي رفتم و فحص او را نیکوتر یافتم. بالجمله می گوید ابن عباس صعصعه را گفت
قال اطعام الطعام، و لین الکلام، و بذل النوال و کف المرء نفسه عن السؤال و التودد للصغیر و الکبیر، و ان یکون » و سیادت چیست
گفت بزرگواري و سیادت آن کس راست که موائد طعام او از براي خاص و عام گسترده باشد و « الناس عندك [صفحه 352 ] شرعا
با خرد و بزرگ به رفق و مدارا سخن کند و از بذل مال نیندیشد و از ذلت سؤال خویشتن داري کند و با صغیر و کبیر رؤف و رحیم
قال » باشد و مردمان در حضرت او راه جویند و بهرهمند شوند. ابن عباس گفت اکنون سیادت و مروت را از بهر من صفت کن
گفت این هر دو برادرانند و « اخوان اجتمعا و ان لعب مهرحاز بینهما قلیلا و صاحبهما جلیل یحتاجان الی صیانۀ مع نزاهۀ و دیانۀ
توأمانند چه آن کس که قرع الباب طلب کند زود باشد که هر دو را دریابد و صاحب این هر دو جلیل و بزرگ است لکن این هر
دو صفت را باید محفوظ داشت و از در دیانت بکار بست ابن عباس گفت در این معنی شعري یاد داري گفت آري مرة بن ذهل بن
شیبان گوید: ان المروة و السیاده علقا حیث السماك - من السماء - الاعزل و اذا تقابل مجریان لغایۀ عثر الهجین و اسلمته الارجل و
اذا تفاخر سیدان بمفخر طرح القداح فعادمتها الامثل و نجا الصریح مع العتاق معودا قرب الجیاد و لم یخنه افکل فکذا المروة من تعلق
حبلها فتل المریر تعلقته الارجل ابن عباس گفت اي پسر صوحان بدان چه از اخبار عرب محو و منسی شده است تو عالم و دانائی
قال فمن ملک غضبه و سعی الیه بحق او باطل فلم یقبل و وجد قاتل ابنه و ابیه و لم یقتل ذلک » اکنون حلم را از بهر من صفت کن
گفت کسی که غضب خویش را فرو خورد و در انجام مقتضیات غضب عجلت نکند و چون در نزد او به صدق « الحلیم یابن عباس
یا به کذب سخن چینی و سعایت کنند نه پذیرد و اگر بر قاتل پسر و برادرش نصرت جوید مَعْفُو دارد و مقتول نسازد اي پسر عباس
چنین کس حلیم است. ابن عباس گفت در میان شما چنین کس بسیار باشد گفت لا و الله اندك هم به دست نشود و این صفت که
من گفتم در جماعتی است که در حضرت خداوند خاضع [صفحه 353 ] و خاشعاند نه آن مردم که علم ایشان مغلوب جهل
ایشانست و اگر یک تن از ایشان بر گردن آرزو سوار شوند هنگام خونخواهی از قتل پدر و برادر نیندیشند. ابن عباس گفت اکنون
قال الفارس من قصر اجله » بگوي فارس کیست و حدفروسیت را مکشوفدار زیرا که تو هر چیز را چنان که هست صفت می کنی
فی نفسه و ضغم علی امله بضرسه، و کانت الحرب اهون علیه من امسه، ذلک الفارس اذا وقدت الحرب و اشتد بالانفس الکرب و
گفت فارس کسیست که بر جان خویش نترسد و از .« تداعوا للنزال، و تزاحفوا للقتال و تخالسوا المهج و اقتحموا بالسیوف الجج
وصول آرزو نپرسد و میدان مبارزت را هر روز از دي سهلتر شمارد آن گاه که تنوز حرب تافته شود و دواهی بر نفوس تاختن کند
و مردان جنگ هم آورد طلبند و اعداد نزال و نبرد کنند جانها از تن گسیخته شود و خونها به خاك ریخته گردد. ابن عباس گفت
قال نعم، الفارس کثیر الحذر، مدیر النظر، » احسنت اي پسر صوحان تو فرزند بزرگان خطبا و اشراف فصحائی بیفزاي بر نعت فارس
گفت بهترین [ 47 ] فارس کسیست که از خدیعت دشمن بر حذر باشد و از در حزم نگران « یلتفت بقلبه و لا یدیر خرزات صلبه
رزمگاه گردد و مضطرب و بیمناك نشود و از زهیر بن حنان الکلبی که بر فرزندش عمر مرثیه گفته این شعر قرائت فرمود: فارس
کیلاء الصحابۀ منه بحسام امر من ذي الحریق لا تراه عند الوغی فی مجال یغفل الطرف لاولا فی مضیق من یراه یخله فی الحرب یوما
صفحه 147 از 172
انه اخرق مضل الطریق این وقت ابن عباس گفت اي پسر صوحان اکنون برادرهاي خود زید و عبدالله را از براي من صفت کن چه
من از خوي و نهاد ایشان آگهی ندارم صعصعه گفت اما زید چنانست که شاعر گوید: [صفحه 354 ] فتی لا یبالی ان یکون بوجهه
اذا نال خلات الکریم شجوب اذا ما تراه الرجال تحفظوا فلم تنطق العوراء و هو قریب حلیف الندي یدعو الندي فیجیبه الیه و یدعوه
الندي فیجیب یبیت الندي یا ام عمرو ضجیعه اذا لم یکن فی المنقیات حلوب کان بیوت الحی ما لم یکن بها بسابس ما یلقی بهن
کان والله یابن عباس عظیم المروة شریف الاخوة جلیل الخطر بعید الاثر کمیش الغزوة، الیف الندوة، سلیم جوانح الصدر، قلیل » عریب
و ساوس الدهر ذاکر الله طرفی النهار و زلفا من اللیل و الجوع و الشبع عنده سیان لا ینافس فی الدنیا واقل اصحابه من نافس فیها یطیل
السکوت و یحفظ الکلام و ان نطق نطق بعقام یهرب منه الزعار و الاشرار، و یا لفه الاحرار و الاخیار. یعنی سوگند با خداي جانب
مروت را فرو نگذارد و رعایت اخوت را دست باز ندهد با مکانت منیع و محل رفیع در کار غزا و جهاد سریع و حریص است و با
جماعت الیف و انیس و قلبش از مکیدت و خدیعت خالی است و جنابش از وصول وساوس دهر عالی، هیچگاه از شبان و روزان
خداي را فراموش نکند خواه سیر و خواه گرسنه خداي را شاکر و صابر باشد و او را و اصحاب او را رغبت بدنیا نیست سخن نگوید
و اگر گوید چنان گوید که کس نظیر آن نتواند گفت خدمت او را او باش و اشرار هارباند و احرار و اخیار راغب. بن عباس
قال کان عبدالله سیدا شجاعا مألفا مطاعا خیره و ساع و شره دفاع هبرزي النخیرة » گفت خداوند رحمت کند زید را از عبدالله بگوي
احوذي الغریزة لا ینهنهه منهنه عما اراده و لا یرکب من الامر الاعناده، سهام عدي و باذل قوي صعب المقادة جزل الرفادة اخو اخوان
گفت عبدالله سیدي شجاع و الیفی مطاع بود خیر او شامل است و شایع، و شر او دور است و شارد، و طبعا دلیر و فطرتا « و فتی فتیان
دلاور هیچ حاجز و حایلی او را دفع ندهد از آنچه اراده کند و آهنگ هیچ امري نفرماید الا آن که کار به مراد و مرام آرد باذلی
قوي را ماند که هیچ کس [صفحه 355 ] را رام نشود دشمنان را سهام جانگزا و دوستان را بزرگ عطاست برادران طریقت را حق
اخوت ادا فرماید جوانان صدیق را رسم فتوت فرو نگذارد آنگاه گفت مفاد حال عبدالله اشعار تجري عامر بن سنان است که می
گوید: سهام عدي بالنبل یقتل من رمی و بالسیف و الرمح الردینی مشعب مهیب مفید للنوال معود لفعل الندي و المکرمات مجرب
ابن عباس او را ترحیب کرد و گفت اي پسر صوحان تو جامع علم عربی در خبر است که مردي از بنی فزاره کلمات صعصعه را
فقال بسطت لسانک یا ابن صوحان علی الناس فهیبوك اما لئن شئت لا » گوش می داشت ناگاه سر برآورد و او را مخاطب داشت
کونن لک لسنا فلا تنطق الا حذذت لسانک بأذرب من جنبۀ السیف بعضب فري و لسان علی ثم لا یکون لک فی ذلک حل و لا
فزاري گفت اي پسر صوحان زبانت را بر زیان مردم پهن و دراز کردهي تا از تو بیمناك باشند اگر بخواهم از بهر تو چنان « ترحال
سخن پردازي شوم که قدرت تنطق در تو نماند و اگر سخن کنی قطع کنم زبان تو را به کلماتی که برندهتر از حدود تیغ و زبانی که
فقال صعصعۀ لو أجد غرضا منک لرمیت بل اري » شمشیر قاطع باشد، و این هنگام از براي تو نه جاي درنگ بماند نه نیروي آهنگ
شجا و لا أري مثالا کسراب بقیعۀ یحسبه الظمئان ماء حتی اذا جاءه لم یجده شیئا اما لو کنت کفوا لرمیت خصائلک بأذرب من ذلق
صعصعه گفت اگر تو را مکانت آماج سهام « السنان و لرشقتک بنبال تردعک عن الصیال و لخطمتک بخطام یحزم منه موضع الزمام
و هدف خدنگ بود تیري به سوي تو می گشادم تو بیرون کالبدي نیستی سرابی را مانی که تشنه آب می پندارد و بعد از طی طریق
چیزي به دست نمی کند بدان که من تو را قرین خویش و انباز خود نمی دانم و اگر نه این بود تو را با خدنگی می زدم که تندتر از
حد سنان بود و سهامی به سوي تو گشاد می دارم که تو را از فزون طلبی بازدارد و زمامی چنان محکم بر دهان تو می زدم که
و قال أما لو کلف أخو فزارة نفسه نقل الصخور » سستی پذیر نباشد. چون کلمات صعصعه را ابن عباس اصغا فرمود سخت بخندید
من جبال شمام الی الهضاب لکان أهون علیه من منازعۀ [صفحه 356 ] أخی عبدالقیس خاب أبوه ما اجهله یستحمل اخا عبدالقیس و
ابن عباس گفت اگر این مرد فزاري نفس خود را مکلف می داشت که سنگهاي کوهستان شمام را به جانب دشتها و « قواه المریرة
پشتها حمل و نقل کند بروي سهلتر بود تا این که با صعصعه طریق مخاطبت و محاورت سپارد چه نادان مردیست که بر صعصعه
صفحه 148 از 172
طلب فزونی کرد و او را عزیز و قوي ساخت. شیخ مفید به اسناد خود می گوید که عدي بن حاتم طائی و احنف بن قیس و صعصعۀ
بن صوحان به اتفاق جماعتی از اهل بصره و کوفه سفر شام کردند عمرو بن العاص معاویه را گفت ایشان مردان روزگارند و از
شیعیان و خاصان علی بن ابیطالباند که در رکاب او در جنگ جمل رزم دادند و در صفین طریق مناجزت و مبارزت سپردند از این
قال لهم أهلا و سهلا قدمتم الارض » : گروه بر حذر باش معاویه فرمان کرد تا ایشان را آوردند و فروان ترحیب و ترجیب گفت
بعد از ترحیب گفت درآمدید شما به اراضی مقدسه زمینی که خاص پیغمبران و « المقدسۀ و أرض الانبیاء و الرسل و الحشر و النشر
فقال یا معاویۀ أما قولک الارض » موقف حشر و نشر است صعصعه چون از بهر جواب ساختهتر از دیگران بود آغاز سخن کرد
المقدسۀ فان الأرض لا تقدس أهلها و انما تقدسهم الاعمال الصالحۀ و أما قولک أرض الانبیاء و الرسل فمن بها من أهل النفاق و
الشرك و الفراعنۀ و الجبابرة أکثر من الانبیاء و الرسل و أما قولک أرض الحشر و النشر فان المؤمن لا یضره بعد المحشر و المنافق لا
گفت اي معاویه این که اراضی شام را ارض مقدسه خواندي ارض مردم را مقدس نمی کند بلکه عمل صالح باید و این « ینفعه قربه
که زمین انبیا و رسل خواندي این نیز فایدتی نخواهد داشت چه اهل نفاق و شرك و فراعنه و جبابره افزونند از انبیا و پیغمبران و این
فقال معاویۀ » . که گفتی ارض حشر و نشر است مؤمن را دوري از محشر زیانی نمی رساند و منافق را نزدیکی محشر سودي نمی کند
اگر همه مردم فرزندان ابوسفیان بودند در میان « لو کان الناس کلهم أولدهم أبوسفیان لما کان فیهم الا کیس [صفحه 357 ] رشید
فقال صعصعۀ قد أولد الناس من کان خیرا من ابی سفیان فاولد الاحمق و » ایشان یافت نمی شد مگر خداوند دانش و صاحب رشد
صعصعه گفت همانا فرزند آورد کسی که از ابوسفیان بهتر « المنافق و الکافر و الفاجر و الفاسق و المعتوه و المجنون آدم آبوالبشر
بود و در میان فرزندان اوست فاسق و فاجر و احمق و منافق و کم خرد و دیوان و او آدم ابوالبشر است معاویه خاموش و آزرم گین
شد. در خبر است که یک روز در مسجد جامع دمشق در هنگامی که از وافدین معاویه علماي قریش و خطباي ربیعه و بزرگان یمن
انجمن بودند و از مردم عراق احنف بن قیس و صعصعۀ بن صوحان نیز حاضر بود پس معاویه بر منبر صعود داد و آغاز خطبه نمود:
فقال ان الله تعالی اکرم خلفاءه فاوجب لهم الجنۀ و انقذهم من النار ثم جعلنی منهم و جعل انصاري اهل الشام الذابین عن حرم الله »
یعنی خداوند عالم خلفاي خود را بزرگوار داشت و واجب کرد از براي ایشان بهشت .« المؤیدین بظفر الله المنصورین علی اعداء الله
را و نجات داد ایشان را از آتش دوزخ و از پس ایشان مرا به خلیفتی برکشید و انصار مرا از اهل شام مقرر داشت و ایشان دافعاند بر
محرمات خدا و مؤیداند به نصرت خدا و منصورند بر دشمنان خدا. چون سخن بدینجا آورد احنف بن قیس با صعصعه گفت آیا مرا
فقال » . در پاسخ او کفایت می توانی کرد یا خود برخیزم صعصعه گفت به جاي باش که من کفایت می کنم این بگفت و برخواست
یا ابن ابی سفیان تکلمت فابلغت و لم تقصر دون ما اردت و کیف یکون ما تقول و قد غلبتنا قسرا و ملکتنا تجبرا و دنتنا بغیر الحق و
استولیت باسباب الفضل علینا فاما اطراؤك لاهل الشام فما رایت اطوع لمخلوق و اعصی لخالق منهم قوم ابتعت منهم دینهم و ابدانهم
صعصعه گفت اي پسر ابوسفیان .« بالمال فان اعطیتهم حاموا علیک و نصروك و ان منعتهم [صفحه 358 ] قعدوا عنک و رفضوك
چنان که خواستی سخن کردي و به نهایت بردي لکن نه چنانست که تو می گویی همانا به قهر و غلبه بر ما دست یافتی و از در
جباریت سلطنت ما گرفتی و بغیر حق بر ما مستولی شدي اما این ستایش بینهایت مر اهل شام را چه باید؟ زیرا که من هیچ کس را
مطیعتر از براي مخلوق و عصیان کارتر از براي خالق از این جماعت ندیدهام همانا اهل شام قومی هستند که تو دین ایشان و تن و
جان ایشان را به مال خریدي هم اکنون اگر ایشان را زر و مال عطا کنی در گرد تو پره زنند و تو را نصرت کنند و اگر عطا نکنی از
تو باز نشینند و تو را دست بازدارند معاویه گفت اي پسر صوحان ساکت باش اگر نه این بود که من خشم خویش را فرو می خورم
و غصه غیظ را در گلو می شکنم و جانب حلم و کرم را فرو نمیگذارم از امثال تو و اصحاب تو احتمال این مکروهات نمی کردم و
تو هرگز با عادت این کلمات و القاي این مقالات دست نیافتی پس صعصعه بنشست و معاویه این شعر را قرائت کرد: قبلت جاهلهم
حلما و مکرمۀ و الحلم عن قدرة فضل من الکرم و دیگر از وافدین معاویه عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است و این حدیث را ابن
صفحه 149 از 172
ابی الحدید به روایت مداینی می نگارد و حق دلیري و سخن پردازي و کمال فصاحت و بلاغت ابن عباس از این حدیث روشن می
گردد، بالجمله یک روز معاویه پسرش یزید را و برادرش عتبۀ بن ابی سفیان را و دیگر زیاد بن ابیه را و دیگر مروان بن الحکم را و
دیگر عمرو بن العاص را و دیگر مغیرة بن شعبه را و دیگر سعید بن العاص را و دیگر عبدالرحمن بن ام الحکم را حاضر ساخت و
گفت روزگاري دراز است که در میان ما و ابن عباس و پسر عمش علی بن ابیطاب علیهالسلام به محاوره و مشاجره سخن رفته است
و این آن کس است که علی او را در یوم صفین از براي تحکیم نصب کرد و موفق نیامد اکنون که سفر شام کرده است باید او را
حاضر ساخت و به سخن آورد تا مقدار فهم و دانش او را به میزان آزمایش بریم و مکشوف [صفحه 359 ] سازیم که علی
علیهالسلام چرا از براي تحکیم او را بگماشت و از چه روي او را با حصافت عقل و اصابت راي دست بازداشت همانا بسیار می افتد
که مردي بیرون استحقاق خود به صفتی نامبردار می شود و بدان چه در او نیست شناخته می گردد. پس کس فرستاد و ابن عباس را
طلب داشت چون درآمد و بنشست اول کس عتبۀ بن ابی سفیان آغاز سخن کرد و گفت یا ابن عباس چه برانگیخت علی را که تو
فقال اما و الله لو فعل لقرن عمرا بصعبۀ من الابل یوجع کفه امراسها و لا ذهلت عقله و اجرضته بریقه و » . را براي تحکیم اختیار فرمود
قدحت فی سویداء قلبه فلم یبرم امرا و لم ینقض امرا و لم ینفض ترابا الا کنت منه بمرءي و مسمع فان نکا ادمیت قواه و ان ادمه
فصمت عراه بعضب مقول لا یفل حده و اصالۀ راي کمتاح الاجل لاوزره اصدع به ادیمه وافل به شفاحده و اشحذبه عزائم المتقین و
ابن عباس گفت سوگند با خداي اگر علی علیهالسلام مرا براي تحکیم مقرر می داشت عمرو را بر شتري .« ازیح به شبه الشاکین
شَموس و حُرون می بست که دستش نیروي ضبط لگام نداشت همانا عقل او را در میر بودم و آب دهانش را در گلوگاهش در می
شکستم و آتش در سویداي قلبش درمیزدم و نتوانست امري را محکم کند یا از پی کاري گامی بزند الا آن که بمرءي و مسمع او
حاضر بودم و او را از ادراك آرزو دفع دادم پس اگر زحمتی آوردي و جراحتی انداختی قواي او را خون آلود ساختم و از پس آن
علایق او را مقطوع نمودم به حدت شمشیر بیانی که هرگز کندي نپذیرد و به اصالۀ رأیی که او را به دواهی و بلایا حمل کند پس
می شکافتم روي او را و کند می کردم تندي او را و تیز می نمودم عزمیت پارسایان را و پرداخته می ساختم شبهت شک آورندگان
را. عمرو بن العاص گفت یا امیرالمؤمنین از ابن عباس امید خیر نشاید و از وي جز شر نزاید اصل فساد را از بیخ بزن و شجر شر را از
بُن بر کن جلدي کن و فرصت از دست مگذار چون او را مکافات عمل بازدهی و در عقابین عقاب کیفر [صفحه 360 ] فرمائی آنان
فقال ابن عباس یا ابن النابغۀ ضل والله » . که از پس پشت اویند و بر راه او می روند پراکنده شوند و او مر دیگران را عبرتی گردد
عقلک وسفه حلمک و نطق الشیطان علی لسانک هلا تولیت ذلک بنفسه یوم صفین حین دعیت بالنزال و تکافح الابطال فی کثرة
الجراح و تقصفت الرماح و برزت الی امیرالمؤمنین مصاولا فانکفی نحوك بالسیف حاملا فلما رایت الفرآثر من الکر و قد اعددت
حیلۀ السلامۀ قبل لقائه و الانکفاء عنه بعد اجابۀ دعائه فمنحت رجاء النجاة عورتک و کشفت له خوف باسه سوأتک حذرا ان
یصطلمک بسطوته و یلتحمک بحملته ثم اشرت علی معاویۀ کالناصح له بمبارزته و حسنت له التعرض لمکافحته رجاء ان یکفی
مؤنته و یعدم صوته فعلم غل صدرك و ما الحفت علیه من النفاق اضلعک و عرف مقر سهمک فی غرضک فاکفف غرب لسانک و
اقمع عوراء لفظک فانک لمن اسد خادر و بحر ناضران تبرزت للاسد افترسک و ان عمت فی البحر قمسک. ابن عباس گفت اي پسر
نابغه سوگند با خداي عقل تو طریق ضلالت گرفت و دانش تو راه سفاهت سپرد و ابلیس این کلمات را بر زبان تو روان داشت چرا
این دلاوري و تناوري را در یوم صفین بکار نبستی گاهی که مردان جنگ با زخمهاي گران روي در روي بودند و در غلواي گیر و
دار با تنهاي خسته و نیزههاي شکسته رزم می زدند و آنگاه که خود را از قیاس مبارزان گرفتی و به آهنگ امیرالمؤمنین رفتی چون
آن شمشیر تن او بار را در دست او دیدار کردي که به دفع تو در می رسد قبل از گیر و دار آهنگ فرار کردي و پشت با جنگ
دادي و از براي سلامت جان ملامت اقران را سهل شمردي و عورت خویش را وقایه حیات خویش داشتی و قبیحترین عضو خویش
را مکشوف گذاشتی از بیم آنکه سورت سطوتش بیخ تو را برکند و اژدرهاي حملهاش تو را بیُوبارَد و از پس چنین فضاحتی چون
صفحه 150 از 172
ناصح مشفق در کنار معاویه نشستی و او را به مبارزت علی علیهالسلام ترغیب و تحریص کردي و مناطحت و مُکافحت با علی را
سهل و ستوده در چشم او جلوه دادي باشد که به خدیعت [صفحه 361 ] تو فریفته شود و طعمهي شمشیر علی گردد تا اسمش از
جهان برافتد معاویه کین و کید تو را بدانست و نفاق و شقاق که در خاطر نهفته فهم کرد و نیرنگ تو را و هدف خدنگ تو را
بشناخت و خود را به چنگ علی نینداخت هان اي عمرو زبان درکش وحدت لسان خود را بازدار سخنان نکوهیده خود را آشکار
مکن مگر نمی دانی که در حریم شیرغاب و دریاي بیپایانی اگر گامی پیش فرا نهی فریسه شیر شوي و اگر نه غرقه بحر گردي.
فقال یا ابن عباس انک لتصرف انیابک و توري نارك » - چون ابن عباس سخن بدین جا آورد مروان بن الحکم آغاز سخن کرد
کانک تزجر الغلبۀ و تامل العافیۀ و لو لا حلم امیرالمؤمنین عنکم لتناولکم باقصر انامله فاوردکم منهلا بعیدا صدره و لعمري لئن
مروان گفت اي پسر عباس هول و هیبت می .« سطابکم لناخذن بعض حقه منکم و لئن عفاعن جرائرکم فقدیما ما نسب الی ذلک
افکنی و آتش شهامت و حشمت می افروزي و چنان می دانی که زیان و ضرر را پشت پاي می زنی و دامن تن آسانی به دست می
کنی اگر نه حلم امیرالمؤمنین شامل حال شما بود به اندك خاطري شما را به آبگاهی وارد می ساخت که بیرون شدن از آن محال
بود قسم به جان خودم اگر بر شما خشم می گرفت شما را به پاره از عصیان او ماخوذ می داشتیم و کیفر می کردیم و اگر جنایت و
فقال ابن عباس و انک لتقول ذلک یا عدو الله و طرید رسول الله » . جَریرَت شما را مَعْفُو می دارد از قدیم این خصلت را شعار کرده
صلی الله علیه و آله و المباح دمه و الداخل بین عثمان و رعیته بما حملهم علی قطع اوداجه و رکوب اثباجه اما والله لو طلب معاویۀ
ثاره لاخذك و لو نظر فی امر عثمان لوجدك اوله و آخره و اما قولک لی انک لتصرف انیابک و توري نارك فسل معاویۀ و عمروا
یخبراك لیلۀ الهریر کیف ثباتنا للمثلات و استخفافنا بالمعضلات و صدق جلادنا عند المصاولۀ و صبرنا علی اللاوات و المطاوله و
مسافحتنا بجباهنا السیوف المرهفۀ و مباشرتنا بنحورنا حد الاسنۀ هل خمنا عن کرائم تلک المواقف ام نبذل مهجنا للمتالف و لیس
[صفحه 362 ] ذلک اذ ذاك فیها مقام محمود و لا یوم مشهود و لا اثر معدود و انهما شهدا ما لو شهدت لا قلقک فاربع علی ظلعک
ابن عباس گفت اي مروان تو نیز سخن می کنی اي .« و لا تعرض لما لیس لک فانک کالمغرور فی صفۀ لا یهبط برجل و لا یرقی بید
دشمن خدا و مردود رسول خدا، تو آن کسی که خونت مباح شد و آن کسی که در آمدي در میان عثمان و رعیت او چندان
مسلمانان را رنجه ساختی که بر او تاختند و خونش بریختند سوگند با خداي اگر طلب کند معاویه خون عثمان را تو را مأخوذ می
دارد و اگر نیک در کار عثمان نگران شود می داند که مبتداء تا منتها سبب قتل عثمان بودي و این که در حق من گفتی از در خشم
فشارش دندان می نمایم و افروزش نیران می کنم از معاویه و عمرو بن العاص پرسش کن تا خبر دهند تو را از وقعه لیلۀ الهریر که
چگونه گران پائیم در دفع کارهاي سخت و سبک دستیم در حل عقده هاي صعب و باز نمایند جلادت ما را گاه مبادله و شکیبائی
ما را هنگام شدت و مطاوله و مصافحه پیشانی ما را با شمشیرهاي جان گزاي و مناطحه سینه هاي ما را با نیزهاي سرگراي هرگز
خویشتن را از مهالک وا نپائیدیم و از بذل جان، خویشتن داري نکردیم زیرا که نیست مکانت و منزلت جز در این خصلت و معاویه
و عمرو بر این جمله حاضر بودند و اگر تو حاضر بودي دستخوش قلق و اضطراب می شدي به جاي خویش باش و خود را در کاري
میفکن که در خور آن نیستی همانا تو شیفتهي را مانی که در میان زمین و آسمان آویخته باشد و نه به دستیاري پاي تواند فرود شد
و نه بپاي مردي دست تواند صعود داد. این وقت زیاد بن ابیه اعداد سخن کرد و گفت یابن عباس من دانستهام که چرا حسن و
حسین به اتفاق تو کوچ ندادهاند و به نزد امیرالؤمنین نیامدند این نیست الا آن که تو ایشان را بفریفتی و مغرور ساختی کیست جز
امیرالمؤمنین که سلم و سلامت ایشان بجوید سوگند با خداي از این تمویه و تسویل که با ایشان آراستی از مقدار و محل ایشان
فقال ابن عباس اذن و الله یقصر بهما باعک و یضیق بهما ذراعک و لورمت ذلک لوجدت من دونهما فئۀ » [ بکاستی. [صفحه 363
صدقا علی البلاء لا یخیمون عن اللقاء فلعر کوك بکلا کلهم و وطئوك بمناسمهم و أوجروك مشق رماحهم و شفارسیوفهم و وخز
أسنتهم حتی تشهد بسوء ما آتیت و تتبین ضیاع الحزم یما جنیت فحذار حذار من سوء النیۀ فتکافا برد الامنیۀ و تکون سببا لفساد
صفحه 151 از 172
ابن عباس .« هذین الحیین بعد صلاحهما و ساعیا فی اختلافهما بعد ایتلافهما حیث لا یضرهما التباسک و لا یغنی عنهما ایناسک
گفت سوگند با خداي اگر حسن و حسین حاضر شوند دراز دستی تو کوتاه می شد وسعت تو تنگی می گیرد و اگر قصد این آرزو
کنی در ملازمت ایشان لشگري بینی که در وغی صادقند و در بلا صابر از جنگ نترسند و از خصم نهراسند پس آهنگ تو کنند و
تو را به زیر پی درسپرند و سینهي تو را به نگاه نیزه کنند و حدود شمشیرها بکار برند و زخم سنانها متواتر دارند تا خود گواهی
دهی به زشتی کردار خویش و در آنچه به راه غوایت رفتی و طریق جنایت گرفتی الحذر الحذر از سوء مخاطرات تو و ضمیر نادل
پذیر تو، هرگز به وصول آرزو دست نخواهی یافت چه همی خواهی در میان این دو قبیله انگیزش فساد کنی از پس آن که کار به
صلاح افتاد و افروزش نیران اختلاف کنی از پس آن که حکم به ایتِلاف رفت نه تعبیه و تمویه تو ایشان را زیان رساند و نه
فقال عبدالرحمن بن ام الحکم لله در ابن ملجم فقد بلغ الاجل و امن الوجل و » . خودبینی و خویشتن داري تو را از ایشان مستغنی دارد
این وقت عبدالرحمن بن ام الحکم .« اخذ الشفرة و ألان المهرة و ادرك الثار و نفی العار و فاز بالمنزلۀ العلیا و رقی الدرجۀ القصوي
بحکم فطرت و تراوش طینت به سخن آمد و گفت خدا رحم کند ابن ملجم را همانا زمان برسید خوف برخاست و او تیغ بگرفت و
کار سخت را سهل شمرد خون عثمان را به جست و ساحت خود را از عار بشست و منزلتی بلند و درجتی ارجمند یافت. [صفحه
فقال ابن عباس اما والله لقد کرع کاس حتفه بیده و عجل الله الی النار بروحه و لو ابدي لامیرالمؤمنین صفحته لخالطه الفحل » [364
القطم و السیف الجزم و لا لعقه صابا و سقاه سما و الحقه بالولید و عتبۀ و حنظلۀ فکلهم کان اشد منه شکیمۀ و امضی عزیمۀ ففري
اولئک حصب جهنم هم لها و اردون فهل تحس منهم » بالسیف و رملهم بدمائهم و فرق الذئاب اشلائهم و فرق بینهم و بین احبائهم
و لاغرو ان ختل و لا وصمۀ ان قتل فانا لکما قال درید بن الصمۀ: فانا للحم السیف غیر منکر و نلحمه « من احد او تسمع لهم رکزا
طورا و لیس بذي نکر یغار علینا و اترین فیشتفی بنا ان اصبنا او نغیر علی وتر ابن عباس گفت سوگند با خداي ابن ملجم پلید لعین
پیمان مرگ خود را سرشار کرد و خداوند به تعجیل جان او را به سوي جهنم روان داشت و اگر او خویشتن را بر امیرالمؤمنین ظاهر
می ساخت فحلی را دیدار می کرد که ساخته ضراب است و تیغی را معاینه می نمود که انگیخته قطع و ضرب است و می چشانید او
را مرارت مرگ فجاء، سقایت می کرد به زهر جان فرسا و ملحق می ساخت او را به ولید و عتبه و حنظله که برادر و خال و جد
معاویه بودند و ایشان در شهامت و شجاعت از ابن ملجم افزون بودند و در یوم بدر به دست علی علیهالسلام کشته شدند مغز ایشان
را با تیغ برآشوفت و در خون خود غوطه داد و بینداخت تا گرگان درنده اعضاي ایشان را متفرق ساختند و در میان ایشان و دوستان
ایشان جدائی انداختند و این جماعت چناناند که خداي فرمود درافتادگان و درآمدگان جهنماند نه کس ایشان را دیدار می کند نه
بانگ ایشان را اصغا می نماید و شگفتی نیست اگر علی خویش را دستخوش خدیعت سازد و عاري نباشد اگر مغافصۀ مقتول گردد
و با شعر درید بن صمه تمثل نمود چنان که نگارش یافت. این وقت مغیرة بن شعبه ابتداء به سخن کرد و گفت سوگند با خداي من
علی را از در صدق نصیحتی کردم و او بر غلواي خویش بپائید و راي خود را بر نصیحت من برگزید و در پایان کار این زیان بر وي
آمد نه بر من و از این سخن بدو خلافت امیرالمؤمنین را تذکره می کرد که در مدینه معروض داشت که عمال [صفحه 365 ] عثمان
را مدت یک سال از عمر باز مکن و معاویه را به حکومت شام بگذار تا گاهی که امر خلافت بر تو محکم شود آنگاه آنچه می
خواهی می کن امیرالمؤمنین علیهالسلام او را پاسخی بسزا گفت و من بنده شرح این قصه را در کتاب جمل مرقوم داشتم. بالجمله
و قال کان والله امیرالمؤمنین أعلم بوجوه الراي و معاقد الحزم و تصریف الامور من ان یقبل » . ابن عباس مغیره را پاسخ بازداد
مشورتک فیما نهی الله عنه و عنف علیه قال سبحانه لا تجد قوما یومنون بالله و الیوم الآخر یوادون من حاد الله و رسوله الایۀ و لقد
وقفک علی ذکر مبین و آیۀ متلوة قوله تعالی و ما کنت متخذ المضلین عضدا و هل کان یسوغ له ان یحکم فی دماء المسلمین و فییء
المؤمنین من لیس بمامون عنده و لا موثوق به فی نفسه هیات هیهات هو اعلم بفرض الله و سنۀ رسوله ان یبطن خلاف ما یظهر الا
للتقیۀ ولات حین تقیۀ مع وضوح الحق و ثبوت الجنان و کثیر الانصار یمضی کالسیف المصلت فی امر الله موثرا لطاعۀ ربه و التقوي
صفحه 152 از 172
علی آراء أهل الدنیا. ابن عباس در جواب مغیره گفت سوگند با خداي امیرالمؤمنین از هر کس داناتر است به بست و گشاد عقل و
رتق و فتق خرد و حل و عقد امور هرگز از تو نمی پذیرد و کار به مشورت تو نمی کند در احکام خداوند زیرا که مؤمنان دوست
نمی گیرند دشمنان خدا و رسول را مگر در کتاب خدا نخواندهاي که می فرماید از اهل ضلالت و غوایت پشتوانی و دستیاري
مخواه چگونه گوارا می افتد بر أمیرالمؤمنین که حاکم کند بر خون و مال مسلمانان کسی را که امین نداند هیهات مگر نمی دانی
که او داناتر است به احکام خدا و رسول و مخفی نمی دارد چیزي را که آشکار باید ساخت مگر هنگام تقیه و چگونه تقیه می کند
با ظهور حق و دل قوي و کثرت انصار این وقت چون شمشیر کشیده احکام خداي را به امضاء رساند به حکم تقوي و رغم اهل دنیا.
این وقت یزید بن معاویه ساز سخن کرد و گفت اي پسر عباس با طلاقت لسان و ذلاقت بیان نیران کید و کینی که در کانون خاطر
فقال ابن » . اندوختهي افروخته می داري [صفحه 366 ] سخن کوتاه کن که لمعات حق ما ظلمات باطل شما را نیست و نابود ساخت
عباس مهلا یزید فوالله ما صفت القلوب لکم منذ تکدرت علیکم ولادنت بالمحبۀ لکم مذنأت البغضاء عنکم و لارضیت الیوم منکم
ما سخطت الامس من افعالکم و ان بدل الایام تستقضی ماسد عنا و تسترجع ما أبین منا کیلا بکیل و وزنا بوزن و ان یکن الاخري
ابن عباس گفت اي یزید آهسته باش سوگند با خداي هنوز صافی نگشته است دلها .« فکفی بالله ولیا لنا و وکیلا علی المعتدین علینا
با شما از آن روز که از شما کدورت یافته و نزدیک نشده است به محبت شما از آن هنگام که به عداوت شما از شما دوري گرفته
و خشنود نیست امروز از شما به غضبی که دوش از کردار شما داشته و اگر دیگرگون گردد روزگار باز میدهد چیزي را که از ما
دریغ نموده و نزدیک می دارد چیزي را که از ما دور داشته بیکم و زیاد و اگر در این جهان کامروا نشویم و کار به دیگر سراي
افتد خداوند بر کیفر دشمنان وکیل و کفیل ما باشد. این وقت نوبت به معاویه افتاد و گفت یا ابن عباس اگر چند در خاطر خشم و
کین بنی هاشم نهفته است و امروز سزاوار است اگر من شما را کیفر کردار بازدهم و ساحت خود را از عیب و عار صافی سازم زیرا
فقال ابن عباس والله ان رمت ذلک یا معاویۀ لیثیرن علیک اسدا مخدرة » . که خونهاي ما در نزد شما است و ستم رسیدگی ما از شما
و افاعی مطرقۀ لا یفثاها کثرة السلاح و لا تعضها نکایۀ الجراح یضعون اسیافهم علی عواتقهم یضربون من ناواهم یهون علیهم نباح
الکلاب و عواء الذئاب لا یفاقون بوتر و لا یسبقون الی کریم ذکر قد وطنوا علی الموت أنفسهم و سمت بهم الی العلیا هممهم کما
قالت الازدیۀ: قوم اذا شهدوا الهیاج فلا ضرب ینهنهم و لاضجر و کانهم اساري غبیۀ غرثت و بل متونها القطر فلتکونن منهم بحیث
اعددت لیلۀ الهریر للهرب فرسک و کان اکبر همک سلامۀ [صفحه 367 ] حشاشۀ نفسک و لو لا طغام من اهل الشام و قاتلوا بانفسهم
و بذلوا دونک مهجهم حتی اذا ذاقوا و خز الشفار و ایقنوا بحلول الذمار و رفعوا المصاحف مستجیرین بها و عائذین بعصمتها لکنت
شلوا مطروحا بالعراء یسقی علیک ربابها و یعتورك ذئابها و ما أقول ما صرفک من عزیمتک و لا ازالک عن معقود نیتک لکن
ابن عباس گفت قسم به خدا اگر اعداد این اندیشه خواهی .« الرحم التی تعطف علیک و الا و امر التی توحب صرف النصیحۀ الیک
کرد شیرهاي تن فرساي و افاعی جانگراي بر تو حملهور خواهند شد که به تیغ بران و زخم سنان دفع ایشان نتوان داد با شمشیرهاي
کشیده بتازند و هر که بر ایشان در آید به خاکش دراندازند و بانگ مردان جنگ و هماوردان نبرد را خار دارند و هیچ کس زیر
دست نشود ایشان را در خونی و سبقت نگیرد در ذکر خیري بی ترس و بیم به دهان مرگ در روند و به دستیاري همت پاي در
مدارج رفعت نهند و مفاد شعر شاعر ازدي شوند این هنگام تو چنان عزیمت کنی که در لیلۀ الهریر کردي و غایت همت بر سلامت
خویش مقصور داري اگر نه این بود ارازل و اوباش شام در راه تو رزم زدند و بذل جان کردند و سر به حدود شمشیر سپردند تا
گاهی که پناهنده مصاحف شدند و استعانت به حرمت قرآن جستند پارهاي تن تو مطروح میدان و غسیل آب باران و دفین سینهي
گرگان بود همانا این که می رانم همی دانم که تو را از این عزیمت دفع نمی دهد و از تمهید این نیت باز نمی دارد لکن عطوفت
خویشاوندي و اوامر خداوندي واجب می کند که نصیحت خود را از تو دریغ ندارم. چون سخن بدین جا رسید معاویه گفت یابن
عباس خداوند تو را خیر دهاد که تو در راي ستوده سیف زدودهي سوگند با خداي اگر هاشم جز تو فرزند نداشت زیانی به کثرت
صفحه 153 از 172
عدد بنی هاشم نمی رسید و اگر این دودمان را جز تو کس نبود خداوند ایشان را بسیار کرده بود این بگفت و برخاست و ابن عباس
به راه خود رفت. و دیگر از وافدین معاویه عبدالله بن جعفر بن ابیطالب است و کنیت او ابوجعفر است بعد از استقرار خلافت بر
معاویه عبدالله بن جعفر سفر شام کرد و [صفحه 368 ] چون خواست حاضر مجلس معاویه شود و حاجب بار او را آگهی داد عمرو
بن العاص در نزد معاویه بود گفت امروز به زحمت شناعت و بیغاره عبدالله جعفر را بیچاره خواهم ساخت معاویه گفت اي عمرو
گرد این اندیشه مگرد زیرا که ظاهر خواهی ساخت از ما امري را که پوشیده است و واجب نکرده است که ما اصغاي این کلمات
کنیم هنوز این سخن در دهان داشت که عبدالله درآمد معاویه چون او را دیدار کرد به قدم مهر و حفاوت تلقی نمود و او را بر سریر
خود در کنار خویش جاي داد. چون عبدالله بنشست عمرو بن العاص امیرالمؤمنین علیهالسلام را به زشتتر مقالی سبب و شتم نمود
چون عبدالله این سخن بشنید رنگ رخسارش دگرگونه گشت چنان که گفتی آتش از چهرهگانش زبانه می زند و از غلیان خشم او
را رعدتی بگرفت و گوشت پشت و شانه او مانند سیماب به لرزش و طپش افتاد مانند فحلی عظیم از سریر به زیر آمد عمرو بن
العاص را از کردار او هولی در ضمیر افتاد گفت اي ابوجعفر این خشم و طپش را فروگذار عبدالله گفت لب فرو بند مادر به عزایت
و قال یا » .- اظن الحلم دل علی قومی و قد یتجهل الرجل الحلیم آنگاه از هر دو دست آستینها بالا زد » : بنشیند و این شعر قرائت کرد
معاویه حتام نتجرع غیظک و الی کم نصبر علی مکروه قولک و سییء ادبک و ذمیم اخلاقک هبلتک الهبول اما یزجرك ذمام
المجالسۀ عن القدح لجلیسک اذلم تکن له حرمۀ من دینک تنهاك عمالا یجوزلک اما والله لو عطفتک اواصر الارحام او حامیت
علی سهمک من الاسلام ما ارغبت بنی الاماء و العبید اعراض قومک و ما یجهل موضع الصفوة اهل الخبرة و انک لتعرف فی وسائط
قریش صفوة غرائزها فلا اعونک تصویب ما فرط من خطائک فی سفک دماء المسلمین و محاربۀ امیرالمؤمنین الی التمادي فیما قد
وضح لک الصواب فی خلافه فاقصد لمنهج الحق فقد طال عماك عن سبیل الرشد و خبطک فی بحور ظلمۀ الغی فان ابیت الاتتابعنا
فی قبح اختیارك لنفسک فاعفنا عن سوء القالۀ فینا اذا ضمنا و ایاك الندي و شانک و ما ترید اذا خلوت [صفحه 369 ] والله حسیبک
گفت اي معاویه تا چند .« فوالله لو لا ما جعل الله لنا فی یدیک لما اتیناك ثم قال انک ان کلفتنی ما لم اطق سائک ما سرك من خلق
خشم تو را فرو خوریم و تا کجا بر اقوال نکوهیده و آداب ناستوده و خصال ناپسند تو شکیبائی کنیم مادر بر تو بگرید آیا بر تو
گوارا می افتد که جلیس تو را هدف تشویر و شناعت دارند و نگران حشمت او نشوند آیا تو را دین تو منهی نمی دارد از جواز
امري که سزاوار تو نیست سوگند با خداي اگر چند رعایت کنم خویشی و رحم را و حمایت کنم تو را از آن بهره که در اسلام
داري لکن زحمت فرزندان کنیزکان و غلامان را حمل نتوانم داد و اوباش قوم تو را برگردن خویش نتوانم نشانید همانا موضع صفا
و صفوت را جز اهل خبرت نتوانند شناخت و تو دانائی در شناخت قریش صفوت طبیعت هر کس را پس من آن کس نیستم که در
سفک دماء مسلمین و محرابه امیرالمؤمنین علیهالسلام خطاي تو را به صواب تعبیر کنم در آنچه خلاف امیرالمؤمنین را صواب
شمردي هان اي معاویه کار به عدل و اقتصاد می کن و به راه حق می رو چه بسیار دراز شد مدت تو در طریق رشد و رشاد و هبوط
تو در ظلمت بغی و فساد اکنون اگر متابعت ما را در این کردار زشت که به دست کردهي خواهی کمتر از آن نیست که ما را از
زحمت گفتار نکوهیده محفوظ داري زیر که ما را و تو را عطاي تو با هم آورد و واجب می کند که یکی بر اندیشی و اندیشهي
خود را نگران باشی چه خداوند تو را بشمار گیرد سوگند با خداي اگر نه این بود که بذل عطاي ما را از بیت المال به احتساب تو
می رود هرگز به نزدیک تو حاضر نشدیم. آنگاه گفت اي معاویه اگر مرا تکلیف کنی و به مشقت بیندازي بدان چه بیرون طاقت
من است مکروه خواهد افتاد تو را از آنچه مسرور باشی از خلیقت من معاویه گفت یا اباجعفر سوگند می دهم تو را که از این خشم
باز آئی و بنشینی لعنت بر آن کس که آتش خشم تو را در کانون خاطر افروخته ساخت حق تست آنچه بگوئی و بر ذمت ماست
آنچه بخواهی به زیادت از محل و منصب تو، خلق و خلق [صفحه 370 ] تو دو شفیع بزرگاند از براي تو در نزد ما توئی پسر
ذوالجناحین و سید بنی هاشم عبدالله گفت حاشا و کلا من سید بنی هاشم نیستم بلکه حسن و حسیناند و هیچ کس را با ایشان
صفحه 154 از 172
سخن نیست معاویه گفت یا اباجعفر سوگند می دهم تو را که حاجت خود را از من بخواهی اگر همه آنچه در دست منست و در
تحت تملک منست از تو دریغ نخواهم داشت عبدالله گفت هرگز در این مجلس اظهار حاجت نخواهم کرد این بگفت و طریق
و قال والله لکانه رسول الله مشیه و خلقه و خلقه و انه لمن مشکوته و لوددت أنه اخی » مراجعت گرفت. معاویه بر قفاي او نگریست
معاویه گفت قسم به خداي رفتار او و سرشت و نهاد او و خلق و خوي او مانند رسول خداست و از شعشعهي .« بنفیس ما املک
وجود او است دوست دارم که او برادر من باشد و مرا از نفیس مال آنچه به دست است بذل کنم. آنگاه به جانب عمرو بن العاص
نگران شد و گفت هیچ می دانی که چرا عبدالله با تو سخن نکرد و ترا مخاطب نداشت گفت این معنی به نزدیک شما پوشیده
نیست معاویه گفت گمان می کنی او بیم داشت که تو جواب باز گوئی و سخن در دهان او بشکنی نه والله بلکه تو را لایق پاسخ
ندانست و سزاوار خویش ندید که با تو سخن کند عمرو گفت اگر بخواهی آنچه از براي او اعداد کرده بودم بگویم تا بشنوي
معاویه گفت حاجت نیست روزهاي دیگر تو را آزمودهایم این بگفت و برخواست مجلسیان راه خویش گرفتند. و در کتاب عمدة
الطالب فی نسب آل ابیطالب مسطور است که عبدالله جعفر یک روز بر معاویه در آمد و در کنار معاویه بنشست این وقت یزید بن
معاویه حاضر مجلس بود روي با عبدالله کرد و از نژاد و نسب خویش سخنی از در مفاخرت راند بر عبدالله ناگوار افتاد گفت تو را
آن محل و مکانت نیست که از من اصغاي پاسخ کنی اگر صاحب این سریر سخنی گفتی پاسخ شنیدي معاویه گفت هان اي عبدالله
تو گمان می کنی که اشرف از یزید باشی گفت اي والله از یزید و از تو و از پدر [صفحه 371 ] تو و از جد تو، معاویه گفت گمان
نمی کنم که در زمان حرب بن امیه هیچ کس را آرزوي مکانت قدر و شرافت حسب او بودي. عبدالله گفت اشرف از حرب آن
کس بود که حرب را در خان خود خورش نهاد و براي خود جار داد معاویه از این سخن نتوانست طریق انکار سپرد گفت اي
ابوجعفر سخن به صدق کردي و این قصه چنان بود که حرب بن امیه را در اسفار به عادت بود که چون تلی و ثنیهي پیش آمدي
تنحنحی کردي و این علامت بود که دیگري قبل از وي بر آن تل بالا نرود یک روز چنان افتاد که چون ثنیه پیش آمد مردي از بنی
تمیم بر تنحنح حرب وقعی ننهاد و قبل از حرب بر ثنیه صعود داد حرب چون در عرض راه نیروي قتل او را نداشت گفت زود باشد
که تو را در مکه دیدار کنم و بدین کردارت کیفر فرمایم روزگاري دراز بر نگذشت که تمیمی را از براي حاجتی سفر مکه ناگزیر
افتاد چون به مکه درآمد پرسش نمود که بزرگتر مرد در مکه کیست گفتند عبدالمطلب بن هاشم گفت نزدیکتر با او کیست گفتند
پسرش زبیر پس بدر خانه زبیر آمد و دق الباب کرد زبیر بیرون شتافت و گفت کیستی و از کجائی اگر میهمانی میهمان می پذیرم و
اگر جار خواهی جار دهم تمیمی این اشعار انشاد کرد: لاقیت حربا بالثنیۀ مقبلا و الصبح ابلج ضوئه للساري قف لا تصاعد و اکتنی
لیروعنی و دعا بدعوة معلن و شعاري فترکته خلفی و سرت امامه و کذاك کنت أکون فی الاسفار فمضی یهددنی الوعید ببلدة فیها
الزبیر کمثل لیث ضار فترکته کالکلب ینبح وحده و اتیت قوم مکارم و فخار و حلفت بالبیت العتیق و رکنه و بزمزم و الحجر ذي
الاستار ان الزبیر لمانعی بمهند عضب المهرم صارم بتار لیث هزبر یستجار ببابه رحب المباءة مکرم للجار چون تمیمی از این شعر
شرح حال خود را بنمود زبیر گفت اکنون از پیش [صفحه 372 ] روي من راه برگیر چه بنی عبدالمطلب سبقت نگیرند از کسی که او
را جار داده باشند پس تمیمی از پیش روي زبیر روا نشد ناگاه حرب دیدار گشت و بر تمیمی حمله کرد زبیر تیغ برکشید و برادران
خود را بانگ در داد حرب جاي درنگ ندید و در هیچ جا خود را ایمن نیافت به سوي خانه عبدالمطلب سرعت کرد از آن پیش که
زبیر در رسد بشتافت و رخصت یافت و داخل سراي شد عبدالمطلب گفت چیست که چنین سرگشته می آئی و بفرمود از آن جَفنَه
که هاشم ثرید می کرد و به مردم می خورانید حاضر کردند و خورش خوردنی پیش نهادند این وقت پسرهاي عبدالمطلب برسیدند
و حشمت پدر دور باش می کرد که بیرخصت به درون سراي آیند. عبدالمطلب بیرون شد و فرزندان خود را بدید از دیدار ایشان
یعنی شما شیرهاي عربید و باز خانه شد و ایشان از پس در بنشستند و تکیه بر « فقال یا بنی اصبحتم اسود العرب » شاد گشت
شمشیرهاي خود زدند این وقت عبدالمطلب حرب را فرمود برخیز و آنجا که خواهی می رو گفت من از یک تن گریختهام اینک ده
صفحه 155 از 172
تن از پس در انتظار من می برند فرمود اینک رداي مرا بردار و بپوش و برو و آن ردائی بود که سیف بن ذي یزن به عبدالمطلب عطا
کرد و من بنده این قصه را در جلد دوم از کتاب اول به شرح رقم کردهام بالجمله حرب آن ردا را بپوشید و از خانه بیرون شد چون
پسران عبدالمطلب آن ردا در بر حرب بدیدند طمع از زحمت او بریدند و پراکنده شدند. و دیگر از وافدین طرماخ است مکشوف
باد که طرماح با حاي مهمله نام پسر عدي بن حاتم است و فاضل مجلسی در کتاب بحارالانوار رسالت او را از جانب امیرالمؤمنین به
سوي معاویه به شرحی تمام مرقوم داشته و من بنده در جلد سیم از کتاب دوم ناسخ التواریخ که مخصوص به ایام خلافت
امیرالمؤمنین است در ذیل احوال تابعین آن قصه را نگاشتم و دیگر باره نگاشته نمی آید و طرماح به معنی عالی نسب و شریف
حسب است اما طرماخ با خاي معجمه را در لغت تازي نیافتم و نام کسی ندانستم الا آن که محمد دُریاب اقلیدي در کتاب اعلام
الناس او را از وافدین معاویه [صفحه 373 ] میشمارد و من بنده این قصه را به روایت او می نویسم می گوید یک روز معاویه با
جماعتی از اصحاب خود در ظاهر دمشق جاي داشت ناگاه نگریست که از جانب دشت دو کاروان در می رسند تنی را فرمود
بشتاب و فحص کن که ایشان چه کسانند و از کجا می آیند آن کس برفت و پرسش کرد و باز شتافت و گفت کاروانی از قریش و
آن دیگر از اهل یمنست فرمود قریش را به نزد من آرید و مردم یمن را بگذارید فردا بگاه نیز ایشان را بار خواهم داد. چون مردم
قریش را درآوردند گفت هان اي جماعت هیچ می دانید چرا شما را حاضر داشتم و احضار اهل یمن را به دیگر وقت گذاشتم
گفتند ندانیم گفت مردم یمن جماعتی متکبر و مُتَنمّرند و خصالی که در ایشان یافت نشود بر خود می بندند و خویش را می ستایند
و فراوان فخار خویش را عرضه می دهند همی خواهم مقام ایشان را پست کنم و در مجلس آزرم زده و شرمگین سازم فردا بگاه
چون این جماعت را رخصت بار دادم شما نیز حاضر شوید مسائلی چند از ایشان پرسش خواهم کرد که ندانند و در گرداب جهل
فرو مانند. از آن سوي طرماخ بن الحکم الباهلی که زعیم آن قوم بود با مردم یمن گفت هیچ می دانید که چرا پسر هند قریش را
طلب کرد و ما را بار نداد گفتند آگهی نداریم گفت همی خواهد که ما را حاضر کند و مسائلی چند پرسش نماید و از این روي
هول و هربی در ما بیندازد و ما را از محل خود ساقط سازد لاجرم چون فردا به نزد او فراز آئیم و او سخن بیاغازد واجب می کند که
شما خاموش باشید و پاسخ او را به من گذارید گفتند سمعا و طاعۀ. پس روز دیگر چون حاضر مجلس معاویه شدند و هر کس در
جاي خود جلوس نمود معاویه بر سر زانو نشست و گفت هان اي جماعت کیست اول کس که به زبان عربی سخن کرد و عربیت بر
چه کس فرود آمد طرماخ از جاي برخاست و گفت ما بودیم اي معاویه و او را امیرالمؤمنین خطاب نکرد و معاویه گفت از کجا
فقال لانه لما نزلت العرب ببابل و کانت العبرانیۀ لسان الناس کلهم کافۀ ارسل الله تعالی [صفحه 374 ] العربیه علی لسان یعرب » گوئی
.« بن قحطان الباهلی و هو جدنا فقرأ العربیۀ و تداولتها قومه من بعده الی یومنا هذا فنحن یا معاویۀ عرب بالجنس و انتم عرب بالتعلیم
گفت وقتی عرب به شهر بابل در آمدند که همگان به زبان عبري سخن می کردند خداوند عربیت را به زبان یعرب بن قحطان باهلی
جاري ساخت و او جد ماست پس تاکنون قوم او و فرزندان او به عربیت سخن کنند لاجرم ما عربیم به جنس و شما عربید به تعلیم.
معاویه زمانی خاموش نشست پس سر برآورد و گفت کدام قوم از عرب سبقت در ایمان دارند گفت مائیم اي معاویه گفت از کجا
قال لأن الله بعث محمدا صلی الله علیه و آله فکذبتموه و سفهتموه و جعلتموه مجنونا فآویناه و نصرناه فانزل الله و الذین آووا » . گوئی
و نصروا اولئک هم المؤمنون حقا و کان النبی صلی الله علیه و آله محسنا لنا متجاوزا عن سیئاتنا فلم لم تفعل انت کذلک کانک
گفت از براي آن که خداوند محمد صلی الله علیه و آله را به رسالت مبعوث کرد شما او را تکذیب کردید و « خالفت رسول الله
تَسفیهْ نمودید و دیوانه خواندید و ما او را جاي دادیم و نصرت کردیم و خداي می فرماید آنان که جاي دادند و نصرت کردند
مؤمنانند به راستی و رسول خدا با ما نیکوئی می کرد و گناهان ما را مَعْفُو می داشت تو چرا چنان نیستی همانا با رسول خداي از در
مخالفت می باشی. معاویه لختی سر به گریبان برد پس آغاز سخن کرد و گفت فصیحتر کس در زبان عرب کیست طرماخ گفت
مائیم اي معاویه گفت از کجا گوئی گفت امرء القیس بن حجر الکندي از ماست و او در بعضی از قصاید خود می گوید: یطعمون
صفحه 156 از 172
الناس غبا فی السنین المحلات فی جفان کالجواب و قدور راسیات همانا به کلمات قرآن سخن کرد از آن پیش که قرآن نازل شود
و رسول خدا بدان شهادت داد. دیگر باره معاویه لختی خاموش بنشست پس سر برداشت و گفت قویتر مرد در عرب کیست طرماخ
گفت مائیم اي معاویه گفت از کجا گوئی گفت عمرو بن [صفحه 375 ] معدي کرب زبیدي فارس شجعان است در جاهلیت و در
اسلام چنان که رسول خدا فرمود معاویه گفت اي طرماخ تو کجا بودي که او را دست به گردن بسته آوردند گفت کدام کس او را
.« قال الطرماخ والله لو عرفت مقداره لسلمت الیه الخلافۀ و لا طمعت فیها ابدا » مغلول و مقهور کرد گفت علی بن ابیطالب علیهالسلام
گفت اگر تو منزلت و مکانت علی علیهالسلام را می شناختی خلافت را به او تسلیم می نمودي و هرگز طمع در آن نمی افکندي.
قال نعم أحجک یا عجوز مضر لان عجوز الیمن بلقیس آمنت » .؟ معاویه در خشم شد و گفت اي عجوز یمن با من احتجاج می کنی
امراته حمالۀ الحطب فی جیدها حبل من » بالله و تزوجت بنبیه سلیمان ابن داود علیهالسلام و عجوز مضرجدنک التی قال الله فی حقها
طرماخ گفت آري با تو احتجاج می کنم اي عجوز قبیله مضر همانا عجوز یمن بلقیس است با خداي ایمان آورد و با سلیمان .« مسد
پیغمبر عقد ازدواج بست لکن عجوز مضر جده تست که خداوند در حق او قرآن فرستاد و به آتش دوزخ تهدید فرمود. این وقت
معاویه زمانی بیندیشید آنگاه روي به طرماخ کرد و گفت خداوند تو را جزاي خیر دهد که مردي خردمند هستی و رفتگان خود را
شاد کردي و او را به عطائی لایق شاد خاطر ساخت و رخصت انصراف داد. در کتاب خصال سند به عبدالملک بن مروان می رساند
فقال یا » .- که گفت در نزد معاویه بود و جماعتی از قریش و تنی چند از بنی هاشم حاضر بودند معاویه بنی هاشم را مخاطب داشت
گفت اي بنی هاشم شما را با ما چه فخر و مباهاتی است و « بنی هاشم بم تفخرون علینا الیس الاب و الام واحدا والدر والمولد واحدا
فقال نفخر علیکم بما اصبحت » حال آن که پدر و مادر ما یکی است و مولد و منشأ ما یکی؟ از میانه ابن عباس آغاز سخن کرد
تفتخر به علی سایر القریش و تفخر به قریش علی الانصار و تفخر به الانصار علی سائر العرب و تفخر به العرب علی العجم: برسول
الله [صفحه 376 ] بما لا تستطیع له انکارا و لا منه فرارا. گفت ما فخر می کنیم بر شما به چیزي که تو فخر می کنی بر سایر قریش و
قریش فخر می کند بر انصار و انصار فخر می کند بر سایر عرب و عرب فخر می کند بر عجم و آن قربت و قرابت با رسول خداست
و آن چیزیست که تو استطاعت انکار آن را نداري و از اقرار ان نتوانی گریخت معاویه گفت اي پسر عباس خداوند تو را زبانی عطا
کرده است که به دست ذلاقت و بلاغت غلبه می دهی باطل خود را بر حق ابن عباس گفت باطل بر حق غلبه نتواند کرد و تو اي
قال معاویۀ صدقت اما والله انی » . معاویه این شعار حسد را از خود خلع کن که زشت ترین خصلت و نکوهیدهتر صفت حسد است
لاحبک لخصال اربع مع مغفرتی لک خصالا اربعا فاما ما احبک فلقرابتک برسول الله و اما الثانیۀ فانک رجل من اسرتی و اهل بیتی و
من مصاص عبدمناف و اما الثالثۀ فان ابی کان خلا لأبیک و اما الرابعۀ فانک لسان قریش و زعیمها و فقیهها و اما الاربع التی غفرت
لک فعدوك علی بصفین فیمن عداو اسائتک فی خذلان عثمان فیمن اساء وسعیک علی عائشۀ ام المؤمنین فیمن سعی و نفیک عنی
زیادا فیمن نفی و ضربت انف هذا الامر و عینه حتی استخرجت عذرك من کتاب الله عزوجل و قول الشعراء اما ما وافق کتاب الله
عزوجل فقوله خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا و اما ما قالت الشعراء فقول اخی بنی دینار: و لست بمستبق اخالا تلمه علی شعث اي
الرجال المهذب فاعلم انی قد قبلت فیک الاربع الاولی و غفرت لک الاربع الاخري و کنت فی ذلک کما قال الاول: ساقبل ممن قد
احب جمیله و اغفر ما قد کان من غیر ذلکا در جمله می گوید یابن عباس سخن به صدق کردي سوگند با خداي من دوست می
دارم تو را از براي چهار خصلت و مَعْفُو داشتهام تو را در چهار خصلت اما آن چهار که موجب حب من است نخستین قرابت تست با
رسول خدا دوم تو مردي از خویشاوندان من و اهل بیت من و فرزندان عبد منافی سیم آنست که پدر مرا پدر [صفحه 377 ] تو از قتل
نجات داد و این اشاره بروز فتح مکه است که عباس ابوسفیان را ردیف خود ساخت و به حضرت رسول آورد چنان که در کتاب
رسول خدا به شرح مرقوم افتاد چهارم آنست که تو زبان قریش و زعیم قریش و عالم قریشی اما آن چهار که تو را بدان مَعْفُو داشتم
نخستین خصمی تست با من در صفین دوم خذلان و خاري تست مر عثمان را سیم سعی و سعایت تست در کار عایشه چهارم نفی
صفحه 157 از 172
نسب زیاد است از برادري من و من پشت و روي این کار را نیکو نگریستم و عذر تو را از کتاب خدا و شعر شعراء برآوردم که
مشعر است بر اختلاط [عمل بد] و عمل نیک اکنون دانسته باش که چهار نخستین را پذیرفتم و چهار دیگر را مَعْفُو داشتم. چون
فقال بعد حمد الله و الثناء علیه اما ما ذکرت انک تحبنی لقرابتی من » سخن بدینجا آورد خاموش شد و ابن عباس آغاز پاسخ فرمود
رسول الله فذلک الواجب علیک و علی کل مسلم آمن بالله و رسوله لانه الاجر الذي سالکم رسول الله علی ما آتاکم به من الضیاء و
البرهان المبین فقال عزوجل قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی فمن لم یجب رسول الله الی ما ساله خاب و خزي و کبا فی
جهنم و اماما ذکرت انی رجل من اسرتک و أهل بیتک فذلک کذلک و انما اردت به صلۀ الرحم و لعمري انک الیوم وصول مما
قد کان منک مما لا تثریب علیک فیه الیوم و اما قولک ان ابی کان خلا لأبیک فقد کان ذلک و قد سبق فیه قول الاول: ساحفظ من
آخی أبی فی حیوته و احفظه من بعده فی الاقارب و لست لمن لا یحفظ العهد وامقا و لا هو عند النائبات بصاحبی و اما ما ذکرت انی
لسان قریش و زعیمها و فقیهها فانی لم اعط من ذلک شیئا الا و قد اوتیته غیر انک قد ابیت بشرفک و کرمک الا أن تفضلنی و قد
سبق فی ذلک قول الاول: و کل کریم للکرام مفضل یراه له اهلا و ان کان فاضلا و اما ما ذکرت من عدوي علیک بصفین فوالله لو لم
افعل ذلک لکنت من ألأم العالمین اکانت نفسک تحدثک یا معاویۀ انی اخذل ابن عمی امیرالمؤمنین و سید [صفحه 378 ] المسلمین
و قد حشد له المهاجرون و الانصار و المصطفون الاخیار و لم یا معاویۀ اشک فی دینی ام حیرة فی سجیتی ام ضن بنفسی و اما ما
ذکرت من خذلان عثمان فقد خذله من کان امس رحما به منی ولی فی الاقربین و الابعدین اسوة و انی لم اعد علیه فیمن عدابل
کففت عنه کلما کف أهل المروات و الحجی و اما ما ذکرت من سعیی علی عائشۀ فان الله تبارك و تعالی امرها ان تقر فی بیتها و
تحتجب بسترها فلما کشفت جلباب الحیاء و خالفت نبیها وسعنا ما کان منا الیها و اما ما ذکرت من نفی زیاد فانی لم انفه بل نفاه
خلاصه این .« رسول الله صلی الله علیه و آله اذ قال الولد للفراش و للعاهر الحجر و انی من بعد هذا لأحب ما سرك فی جمیع امورك
کلمات به فارسی چنانست می فرماید این که گفتی مرا دوست داري به حکم خویشاوندي من با رسول خدا همانا بر تو و هر مسلمی
واجب است که ما را دوست دارد از بهر آن که رسول خدا به حکم قرآن مجید سؤال می کند از شما مودت قربی را و آن کس که
اجابت نکند سؤال رسول خداي را زیان کار شود و بروي در آتش دوزخ افتد و این که گفتی من از أهل بیت تو و خویشاوندان
توام سخن به صدق کردي همانا بدین سخنان اراده کردي که مردم چنانت دانند که صله رحم نمودي به جان خویشم سوگند که از
آن پس که بر ما رفت از تو آنچه رفت و امروز تو را زیانی نیست اظهار صله رحم می نمائی و این که گفتی پدر من پدر تو را
نجات داد هم این خبر به راستی آوردي عباس در حق بوسفیان شرط رعایت به پاي برد. و این که مرا خطیب قریش و سید قریش و
فقیه قریش خواندي این صفات در تو موجود است و تو از در فضل و کرامت بر من فرود آوردي و این که از خصمی من با خود در
صفین یاد کردي سوگند با خداي اگر من جز این کردم ناکس ترین مردم بودم آیا اي معاویه چنان می اندیشی که من پسر عم خود
را که أمیر مؤمنان و سید مسلمانان است دست بازدارم و جانب او را فرو گذارم و حال آن که تمامت مهاجر و انصار او را نصرت
کنند آیا مراد در دین خود شک و شبهتی است آیا در نهاد من ضنتی است و این که مرا به خذلان عثمان نسبت کردي [صفحه
379 ] نه چنین بود بلکه آنان که در قرابت رحم با عثمان از من نزدیکتر بودند او را مخذول گذاشتند و روي این سخن را با معاویه
داشت چه عثمان از روي استمداد کرد و او تقاعد ورزید. و این که گفتی من در توهین عایشه سعی کردم همانا خداوند او را مأمور
داشت که در بیت خود جاي کند و از حجاب خویش بیرون نشود و او خود و رسول را بیفرمانی کرد و تجهیز لشکر فرمود و حاضر
میدان مقاتلت و مبارزت گشت و این که گفتی زیاد را از برادري تو نفی کردم من این نکردم بلکه رسول خدا فرمود فرزند خاص
فراش است و پاداش زناکار حجر و از این پس دوست دارم آنچه تو را شاد دارد. چون سخن بدینجا رسید عمرو بن العاص از غلبه
ابن عباس تنگدل شد و با معاویه گفت هرگز خدمت تو را دوست ندارم الا آن که رخصت کنی تا بزبان ذرب او را منقلب کنم و
کیفري به سزا باز دهم ابن عباس گفت عمرو را آن مکانت و منزلت نیست که در چنین کارها مداخلت افکند اکنون که آغاز سخن
صفحه 158 از 172
کرد واجب می کند که گوش فرا دهد و اصغاي پاسخ کند. فقال أما والله یا عمرو انی لابغضک فی الله و ما أعتذر منه انک قمت
خطیبا فقلت اناشانیء محمد فأنزل الله عزوجل ان شانئک هوالابتر فانت ابتر الدین و الدنیا و انت شانیء محمد فی الجاهلیۀ و الاسلام
و قد قال الله تبارك و تعالی لا تجد قوما یؤمنون بالله و الیوم الاخر یوادون من حاد الله و رسوله و قد حاددت الله و رسوله قدیما و
حدیثا و لقد جهدت علی رسول الله جهدك و اجلبت علیه بخیلک و رجلک حتی اذا غلبک الله علی امرك ورد کیدك فی نحرك
و اوهن قوتک و اکذب احدوثتک نزعت و انت حسیر ثم کدت بجهدك لعداوة اهل بیت نبیه من بعده لیس بک فی ذلک حب
فرمود سوگند با خداي اي عمرو من تو را دشمن می دارم تا خداي را خشنود .« معاویۀ و لا آل معاویۀ الا العداوة لله عزوجل و لرسوله
دارم تو آن کسی که از براي خطبه بر پاي شدي و گفتی منم دشمن محمد پس خداوند [صفحه 380 ] این آیت را در حق تو فرستاد
لاجرم تو در دین و دنیا ناقص و ابتري و در جاهلیت و اسلام دشمن محمدي آن کس که به خدا و رسول « ان شانئک هو الابتر »
ایمان دارد به حکم آیه مبارکه قرآن تو را دوست نگیرد چه از قدیم تاکنون تو دشمن خدا و رسولی و در حیات رسول خدا چند که
توانستی طریق خصمی او سپردي و لشکر سواره و پیاده در مقاتلت او آماده کردي تا خداوند تو را مغلوب و منهزم ساخت و آن
خدنگ که از بهر او گشاد دادي به سینه تو برگردانید و نیروي تو را بگرفت و کذب تو را مکشوف ساخت لاجرم حسرت زده و
ذلیل بماندي تا گاهی که رسول خدا وداع جهان گفت این وقت به عداوت اهل بیت او میان بستی و با معاویه پیوستی و این کردار
نکوهیده نه در حب معاویه و آل معاویه کردي بلکه به خصمی خدا و رسول تقدیم نمودي به حکم آن بغض و حسد قدیم که از
اولاد عبدمناف در خاطر داشتی کما قال الاول: تعرض لی عمرو و عمرو حزانۀ تعرض ضبع القفر للاسد الورد فما هو لی ند فاشتم
عرضه و لا هولی عبد فابطش بالعبد عمرو خواست تا سخنی آغازد و پاسخی بپردازد معاویه سخن در دهان او بشکست و گفت اي
عمرو سوگند با خداي تو هم آورد این مرد و مرد این هم آورد نیستی اکنون اگر خواهی بگوي و اگر نه خاموش باش عمرو نعمت
سلامت را پارهي از غنیمت دانست و لب فروبست. ابن عباس گفت اي معاویه بگذار تا سخنی گوید سوگند با خداي او را به
علامتی باز نمایم که تا قیامت نشان عار و شَنارش زایل نشود آنگاه روي با عمرو آورد و گفت هان اي عمرو ابتداء به سخن کن
معاویه دست بر دهان ابن عباس گذاشت و گفت سوگند می دهم تو را که ساکت باشی و بیم داشت که اهل شام کلمات ابن عباس
و برخاست و راه پیش گرفت. و دیگر فاضل مجلسی از « اخسأ ایها العبد و انت مذموم » را اصغا نمایند پس ابن عباس با عمرو گفت
مجالس شیخ مفید می نویسد که یک روز عبدالله بن [صفحه 381 ] عباس حاضر مجلس معاویه شد پس معاویه روي با او آورد -
فقال یا ابن عباس انکم تریدون ان تحرزوا الامامۀ کما اختصصتم بالنبوة والله لا یجتمعان ابدا ان حجتکم فی الخلافۀ مشتبهۀ علی »
الناس انکم تقولون نحن أهل بیت النبی فما بال خلافۀ النبوة فی غیر ناو هذه شبهۀ لانها تشبه الحق و بها مسحۀ من العدل و لیس الامر
کما تظنون ان الخلافۀ تنقلب فی احیاء القریش برضی العامۀ و شوري الخاصۀ و لسنا نجد الناس یقولون لیت بنی هاشم و لونا کان
خیر النافی دنیانا و آخرتنا و لو کنتم زهدتم فیها امس ما قاتلتم علیها الیوم و و الله لو ملکتموها یا بنی هاشم لما کانت ریح عاد و لا
گفت اي پسر عباس شما چنان می پندارید که امامت و خلافت خاص شماست چنان که نبوت .« صاعقۀ ثمود باهلک للناس منکم
مخصوص شما بود سوگند با خداي که این دو منصب بزرگ هرگز در یک خانواده جمع نشود همانا حجت شما نارساست چه
همی گوئید که ما أهل بیت رسول خدائیم و خلافت رسول در غیر ما روا نیست و این سخن بیرون صوابست و گمان شما بر
خطاست همانا خلافت در میان اقوام قریش دست به دست می رود لکن منوط است به رضاي عامه و شوراي خاصه و ما ندیدیم
مردم را که خلافت شما را آرزو کنند و خیر دین و دنیاي خود را در آن دانند اگر چنان که در بدو امر از این کار دامن برچیدید
هم امروز بدان راه می رفتید این مقاتلت در میان ما واقع نمی شد هان اي بنی هاشم اگر شما این خلافت و سلطنت به دست کنید در
فقال ابن عباس أما قولک یا معاویۀ انا نحتج بالنبوة فی استحقاق » . هلاکت مردم از صرصر عاد و صاعقهي ثمود سختتر باشید
الخلافۀ فهو والله کذلک فان لم یستحق الخلافۀ بالنبوة فبم تستحق و اما قولک ان الخلافۀ و النبوة لا تجتمعان لاحد فاین قول الله
صفحه 159 از 172
فالکتاب هو « ام یحسدون الناس علی ما آتاهم الله من فضله فقد آتینا آل ابراهیم الکتاب و الحکمۀ و آتیناهم ملکا عظیما » عزوجل
النبوة و الحکمۀ هی السنۀ و الملک هو الخلافۀ فنحن آل ابراهیم فالحکم بذلک جار فینا الی یوم القیامۀ. [صفحه 382 ] و أما دعوتک
علی حجتنا انها مشتبهۀ فلیس کذلک و حجتنا اضوء من الشمس و انور من القمر کتاب الله معنا و سنۀ نبیه فینا و انک لتعلم ذلک
لکن ثنی عطفک و صعرك قتلنا اخاك و جدك و خالک و عمک فلاتبک علی أعظم حائلۀ و ارواح فی النار هالکۀ و لا تغضبوا
فی الدماء التی اراقها الشرك و احلها الکفر و وضعها الدین و اما ترك تقدیم الناس لنا فیما خلا و عدولهم عن الاجماع علینا فما
حرموا منا أعظم ما حرمنا منهم و کل امر اذا حصل حاصله ثبت حقه و زال باطله. و أما افتخارك بالملک الزائل الذي توصلت الیه
بالمحال الباطل فقد ملک فرعون من قبلک فاهلکه الله و ما تملکون یوما یا بنی امیۀ الا و نملک بعدکم یومین و لا شهرا الا ملکنا
شهرین و لا حولا الا ملکنا حولین و أما قولک انا لو ملکنا کان ملکنا أهلک للناس من ریح عاد و صاعقۀ ثمود فقول الله یکذبک فی
ذلک قال الله عزوجل و ما ارسلناك الا رحمۀ للعالمین فنحن أهل بیته الادنون و ظاهر العذاب بتملک رقاب المسلمین ظاهر للعیان و
در جمله می .« سیکون من بعدك تملک ولدك ولد ابیک أهلک للخلق من الریح العقیم ثم ینتقم الله باولیائه و یکون العاقبۀ للمتقین
گوید اي معاویه اگر ما استحقاق خلافت را به نبوت احتجاج نکنیم پس با کدام برهان مستحق خواهیم بود و این که تو گوئی
خلافت و نبوت در یک خانواده جمع نمی شود چه می کنی آیه مبارکهي قرآن را که خداوند می فرماید ما عطا کردیم آل ابراهیم
را کتاب و حکمت و ملک عظیم همانا کتاب نبوتست و حکمت سنت و ملک خلافت و آل ابراهیم اینک مائیم و این حکم تا
قیامت در میان ما جاریست. و این که حجت ما را مشتبه می خوانی نه چنین است حجت ما از آفتاب و ماه روشنتر است کتاب خدا
با ماست و سنت پیغمبر در میان ماست تو نیز بر این جمله دانائی لکن بر می تابد و به طریق تکبر و تنمر می کشاند تو را کشتن ما
برادر و جد تو را و خال و عم تو را، واجب نمی کند که تو بر ما خشمگین شوي و بگرئی بر ارواحی که در جهنم جاي دارند چه
نباید غضبناك بود بر خونهائی که به جرم شرك ریخته شد [صفحه 383 ] و به سبب کفر و حکم دین پایمال گشت و این که گفتی
مردمان ما را دست بازداشتند و بر ما گرد نیآمدند همانا آنچه ایشان بر ما حرام دانستند بزرگتر نیست از آنچه ما بر ایشان حرام
ساختیم و حاصل هر امري چون به دست شود حق آن مکشوف افتد و باطلش زایل گردد. اما افتخار تو به سلطنتی که بدان دست
یافتی و آن را ثباتی و بقائی نیست چنانست که پیش از تو این سلطنت فرعون داشت و خداوند او را هلاك ساخت و بدانید اي بنی
امیه اگر مدار ملک یک روز به دست شما باشد دو روز به دست ما خواهد بود و اگر بهره شما یک ماه شود نصیب ما دو ماه
خواهد شد و اگر سهم شما به یک سال افتد قسم ما به دو سال خواهد رفت و این که گفتی اگر ملک و مملکت بر ما بایستد در
هلاکت مردم از صرصر عاد و صاعقهي ثمود سختتر و صعبتریم کلام خداوند تو را تکذیب می کند آنجا که با پیغمبر خود می
و ما أهل بیت آن پیغمبریم و با او قربت و قرابت تمام داریم اکنون نگران باش که سلطنت « و ما ارسلناك الا رحمۀ للعالمین » فرماید
تو بر مسلمانان عذابی آشکار و عیان است و زود باشد که بعد از تو سلطنت فرزندان تو و فرزندان پدر تو در هلاکت مردم از
صرصر عقیم سختتر باشد آن گاه خداوند به دست اولیاي خود انتقام کشد و سرانجام نیک از براي پرهیزکارانست. مسعودي در
مروج الذهب می نویسد که عبدالله بن عباس بر معاویه در آمد و در مجلس او جماعتی از بزرگان قریش حاضر بودند معاویه روي با
ابن عباس کرد و گفت همی مسئلتی چند از تو پرسش کنم و پاسخ بشنوم؟ فرمود از هر چه خواهی بپرس گفت چه می گوئی در
قال رحم الله ابابکر کان والله للفقراء رحیما و للقرآن تالیا و عن المنکر ناهیا و بدینه عارفا و من الله خائفا و عن المنهیات » .؟ ابوبکر
زاجرا و بالمعروف آمرا و باللیل قائما و بالنهار صائما فاق أصحابه ورعا و کفافا و سادهم زهدا و عفافا فغضب الله علی من ینقصه و
صفحه 384 ] گفت خداي رحمت کند ابابکر را سوگند با خداي یاور مسکینان و قاري قرآن بود کردار نکوهیده را ] .« یطعن علیه
انکار داشت در دین خود عارف و از خداي خود خائف و در معروف و منکر آمر و ناهی بود همه شب نماز گذارد و همه روز
روزهدار، بر همهي اصحاب خود از قبل پارسائی و زهادت برتري و سیادت داشت مغضوب حضرت یزدان باد آن کس که او را به
صفحه 160 از 172
قال رحم الله ابا حفص کان والله حلیف » .؟ عیب و نقصان طعن و دق فرماید. معاویه گفت نیکو گفتی از عمر بن الخطاب چگوئی
الاسلام و ماوي الایتام و منتهی الاحسان و محل الایمان و کهف الضعفاء و معقل الحنفاء قام بحق الله صابرا محتسبا حتی اوضح
گفت رحمت کند خدا اباحفص را سوگند با خداي او .« الدین و فتح البلاد و أمن العباد و اعقب الله من ینقصه اللعنۀ الی یوم القیمۀ
نیروي اسلام و پناه ارامل و ایتام و غایت احسان و قطب ایمان و ملجاي ضعیفان و حافظ خائفان بود در راه حق احتساب کرد و در
مصاعب شکیبائی جست تا دین را ظاهر ساخت و بلاد را بگشاد و عباد را ایمنی داد از خداوند تا قیامت بر آن کس لعنت باد که او
قال رحم الله عثمان کان والله اکرم الحفدة و » . را هدف نقص و نکوهش دارد. معاویه گفت یابن عباس اکنون از عثمان لختی بسراي
افضل البررة هجادا بالاسحار کثیر الدموع عند ذکر النهار نهاضا عند کل مکرمۀ سباقا الی کل منجیۀ حبیبا و فیا صاحب جیش العسرة
گفت خدا رحمت کند عثمان را سوگند با .« و حمو رسول الله صلی الله علیه و آله فاعقب الله من یلعنه لعنۀ اللاعنین الی یوم الدین
خداي او نیکوترین اقوام و اعوام و فاضلترین نیکوکاران بود در نیم شبان نماز گذاشتی و از خوف خداي دیده گریان داشتی و از
بهر مسلمانان بهر مکرمتی سرعت فرمودي و بهر مخلصی سبقت نمودي دوستی وفادار بود و جیش العسره را تجهیز فرمود و رسول
خداي را پشتوان و خویشاوند [صفحه 385 ] بود خداوند کیفر کند آن کس را که او را معلون خواند. معاویه گفت یابن عباس
اکنون علی علیهالسلام را از بهر من صفت کن. قال: رضی الله عن ابی الحسن کان و الله علم الهدي و کهف التقی و محل الحجی، و
بحر الندي، و طود النهی، و کهف العلی للوري، داعیا الی المحجۀ العظمی، مستمسکا بالعروة الوثقی، خیر من آمن و اتقی، و أفضل
من تقمص و ارتدي، و أشرف من انتعل و سعی، و أنصح من تنفس و قرا، و أکبر من شهد النجوي سوي الأنبیاء و النبی المصطفی،
صاحب القبلتین فهل یوازنه أحد، و هو أبوالسبطین فهل یقارنه بشر، و هو زوج خیرة النسوان فهل یفوقه فاضل، و هو للاسود قتال، و
فی الحروب ختال، لم ترعینی مثله و لن تري فعلی من یبغضه لعنۀ الله و العباد الی یوم القیامۀ. گفت خوشنود است خداوند از
ابوالحسن سوگند با خداي اوست نشان رستگاري و مرجع پرهیزکاري و فرودگاه خرد و دریاي بخشش و کوه دانش و پناه منزلت و
مکانت از براي مردم اوست داعی مردم را براه راست و چنگ در زنندهي به عروهي وثقی، بهتر است از هر که ایمان آورد و
پارسائی گرفت و فاضلتر است از هر که جامه پوشید و رداء در بر کرد و شریفتر است از هر که پاي افزار گرفت و مشی نمود
ناصحتر است از هر که زندگانی یافت و معاش نمود و بزرگتر است از هر که حاضر نجوي شد همانند انبیاء و سید مصطفی است
و نماز گذار در دو قبله است آیا کسی با او به میزان می رود و حال آن که پدر حسنین است آیا بشري با او قرین می شود و حال
آن که شوهر بهترین زنانست آیا کسی زبردست [صفحه 386 ] او می شود و حال آن که کشندهي شیران حرب و عالم رموز دار
ضرب است ندیده است و نه بیند از این پس چشم من مانند او کس را لعنت خداي و لعنت بندگان خداي تا به روز قیامت بر کسی
که او را دشمن دارد. معاویه گفت یابن عباس در حق پسر عم خود فزونی جستی و فراوان گفتی اکنون از پدر خود عباس بگوي.
قال رحم الله اباالفضل کان صنو النبی و قرة عین صفی الله سید الاعمام، له اخلاق آبائه الاجواد و احلام اجداده الامجاد تباعدت »
گفت رحمت کند « الاسباب عند فضیلته صاحب البیت و السقایۀ و المشاعر و التلاوة و لم لا یکون کذلک و قد شابه اکرم من دب
خداوند ابافضل را که با رسول خدا از یک مطلع بردمیده و از یک منبت برجهیده روشنی چشم صفی خدا و سید اعمام محمد
مصطفی صلی الله علیه و آله است محاسن اخلاق را از پدران کرام و اجداد عظام به میراث داشت فضایل او را به تقریر و تحریر
نتوان احصا کرد صاحب بیت خدا و سقایت حاج و مشاعر حج و تلاوت مصاحف است و چگونه این چنین نباشد و حال آن که
تربیت یافتهي [مشابه] بهتر کسی است که بر روي زمین رفته. معاویه گفت یابن عباس من می دانم که تو گویندهي در اهل بیت
یعنی اي پروردگار من او را در دین « اللهم فقهه فی الدین و علمه التاویل » خود گفت چگونه نباشم و حال آن که رسول خدا فرمود
دانشمند کن و علم تأویل قرآن را بیاموز این وقت ابن عباس گفت اي معاویه خداوند محمد صلی الله علیه و آله را مخصوص داشت
به أصحابی که او را بر جان و مال خود برگزیدند و در راه او بذل جان کردند و خداوند ایشان را در کتاب خود بستود آنجا که
صفحه 161 از 172
محمد رسول الله و الذین معه أشداء علی الکفار رحماء بینهم تریهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فی » : فرماید
48 ]. [صفحه 387 ] این جماعت در قوام دین رنج بردند و اعلام دین را روشن ساختند و شرك را پست ] « وجوههم من أثر السجود
کردند و آثار کفر را محو نمودند صلوات خدا و رحمت خدا بر این نفوس زاکیه و ارواح مطهر باد که در حیات اولیاي خدا و در
ممات دوستان خدایند سفر آخرت کردند از آن پیش که وداع جهان گفتند و از دنیا بیرون شدند و حال آن که هم در دنیا از دنیا
بیرون بودند معاویه گفت یابن عباس از این نمط فراوان گفتی اکنون دیگر گونه سخن کن.
ذکر وفود